می نویسم، پس هستم

من خرس خیاطم

saba saba | شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

من خرس خیاطم 

فقط یک خرس هست که خیاط است.

فقط یک نفر است که خرس خیاط را شکل داده است و انگشت برای تایپ. آن منم، صاحب این وبلاگ. لطفا هر چه دلتان خواست بردارید ولی خرس خیاط را برای من واگذارید. او فقط من را دارد و من او را می دانم. او بدون من می میرد من بدون او گم می شوم.

  • saba saba

هوای تو دارم نمی گذارندم

saba saba | پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر

خرس خیاط مرده بود ولی راه می‌رفت، جرف می‌زد، غذا می‌خورد و می‌رید. 

مرده بود. باورتون نمیشه؟ 

خوب یه نگاه به خودت بنداز ببین تو هم مثل خرس حیاط نباشی رفیق جان!

اون روزا فکر می‌کردم بدتر از این ممکن نیست، ولی ممکن شد. هیچ غیرممکنی وجود نداره خرس کله پوک!

حالا سیاه‌تر از سیاه است. 

اصلا ولش کن! نیامدم اینجا که غر بزنم. اومدم که اومده باشم. دل خیییییییییییییییلی تنگه برای اینجا! 

اینجا رو عاشقانه دوست دارم.

حس می‌کنم یکی که عاشقمه محکم منو تو بغلش گرفته و می‌بوسه! وقتی میام اینجا انگار اینجوریه! 

شما باشید از بغل کسی که دوستتون داره درمیرید!؟

نمیذارید لباش روی گونه‌های داغتونو بسوزونه!؟

نه من اینجا را اینجوری دوس دارم.

اشک تو چشام جمع شد! sad

 

خلاصه که هوای اینجا دوستت دارم.

با احترام و بوووس «خرس خیاط» :)

 

  • saba saba

ویرانکده ام

saba saba | شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۱۴ ق.ظ | ۰ نظر

ویرانکده ام!

روز شنبه ام  را با آواری از خودم شروع کردم. اما هنوز کور سویی در وجودم هست که می گوید می توانی این خرابه را آباد کنی!آجر به آجر روی هم بچینی، همزمان آواز بخوانی و دیوارت را مرتفع کنی. روی دیوار هم نرده های دزدگیر مجهز بگذاری تا دست هیچ کس به خانه ات نرسد. مخصوصا به بطن خانه ات یعنی دلت! 

 

چهار چشمی مواظب دلتون باشید.

 

  • saba saba

سس اشک روی لقمه ی پنیر و خیار

saba saba | چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۵۵ ق.ظ | ۰ نظر

 

خرس خیاط صبح به صبح، وقتی همه مردم خوابند چند قطره اشک می ریزد. این قطره اشک همراه با سیلی از آب بینی و  درد قفسه سینه همراه است. 

گاهی وقتی لقمه پنیر و خیار مانده از شب قبل را می گذارد دهنش یک قطره اشک هم مانند سس روی لقمه اش می چکد و می خورد.

خرس خیاط عادت دارد دل برای خودش بسوزاند. چون هیچ کس خبر ندارد چه بر سر زندگی و روزگارش آمده. هیچ کس خبر ندارد در جزیره ی تنهایی اش چه می گذرد. همه از کم پیدا بودنش شاکی اند و فکری که خودشان دلشان می خواهد را به او می چسبانند. غافل از اینکه موضوع زندگی خرس خیاط بغرنج تر از چیزی است که آنها تصور می کنند.

خرس خیاط عادت دارد گریه کند ولی بازهم به کارش ادامه بدهد. شعاری دارد که انرژی تحلیل رفته با گریه را چندبار بازگرداند: «اشکال نداره گریه کنی، گریه کن و بعد سبک تر به راهت ادامه بده!»

 

...

دلتان برایش نسوزد. او از دلسوزی دیگران خوشش نمی آید. فقط دوست دارد خودش آنجور که شایسته است برای خودش دل بسوزاند. یه جور واقعی و عمیق و کاملا درک شدنی!

خرس خیاط  سوالاتی برای خودش از زندگی طرح می کند. بدون اینکه جوابشان را بداند یعد نمونه سوالات را می گذارد توی جیبش و با خودش همه جا می برد تا زمانی که جواب ها را یکی یکی پیدا کند و جلوی سوالاتش بنویسید. وقتی همه را نوشت قصد دارد آن ها را به میراث برای بازماندگان بگذارد.

به نظرم میراث ارزشمندی خواهد شد.

...

 

  • saba saba

امیدفروشی سراغ ندارید؟

saba saba | دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۱۷ ب.ظ | ۱ نظر

سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی. 

دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!

زندگی فاجعه بار این روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!

راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود از این تکرار ملال انگیز!

...

روزهای بدی را گذراندم...روزهای بدی را... شب های بدتری را...شب های تاریک و خفه کننده ای را...

حالا آدم روزهایی که مرتب اینجا مطلب می نوشتم نیستم. آدم دیگری شده ام. یه کمی پخته تر، خسته تر، ناتوانتر، کم امیدتر!

...

اینجا را دوست دارم. آنقدر دوست دارم که وقتی بهش فکر می کنم گریه ام می گیرد. 

نمی خواهم متروکه شود! نمی خواهم گرد زمان پنهانش کند! نمی خواهم ...

دیدید گریه ام گرفت! انگار در مورد بچه ام حرف می زنم که ترس از دست دادنش، ترس دور ماندن باالجبار یقه ام چسبیده.

باید برگردم...

باید دنبال امید تازه ای بگردم تا بتوانم برگردم...

شما امید فروشی سراغ ندارید؟

 

 

 

 

  • saba saba

خوشی کردن را یاد بگیریم؟

saba saba | دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۱۶ ب.ظ | ۰ نظر

آدمی که خوشی نکرده باشد با یه مقدار صدای بلند موزیک و رقص، با بوی عطرهای جورواجور سردرد می گیرد. خوشی برایش مثل سم می شود و آزاردهنده. هر چند خود نیز طعم خوب خوش بودن را حس می کند. 

خوشی کردن را باید بلد بود. باید آنقدر تکرار کرد تا روشش را یاد گرفت. 

خرس خیاط لذت بردن را یاد نگرفته است. چون لذتی را ندیده است. خرس خیاط درست کردن قهوه ترک را هم بلد نیست. چون تا کنون ندیده است. لذت و هیجان بانجی جامپینگ را هم درک نمی کند و می ترسد چون هیچ وقت تجربه نکرده که هیچ، از نزدیک هم ندیده است. رقصیدن بلد نیست و می ترسد خودش را تکان بدهد کسی ببیند و سرزنشش کند. 

آدم یا خرس فرقی نمی کند خوشی را باید یاد گرفت.

...

 

 

  • saba saba

اختلال روانی طور

saba saba | شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش. 

 

دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزارم می دهد. ولی او را آزار دادم با بی جواب گذاشتنش. این جور مواقع نمی دانم چی درست است و چی غلط! خودم مهمترم یا دیگران! علاوه بر میل باطنی ام باید جواب می دادم یا خوب کردم که ردش کردم!؟

 

تا این موضوع یادم برود زمان زیادی طول خواهد کشید.

به نظرتان اسم این اختلال روانی چیست؟ اینکه که نخواهی با کوچکترین حرکتی حتی کسی را که از او متنفری را نیازاری!؟

 

  • saba saba

قیچی، زنانه ترین آلت قتل خود

saba saba | جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر

می دونید احساسات زنان در موهایشان است. زنی که موهای بلندش را پهن می کند روی شانه ها، یا حلقه مویی را دور انگشتانش می پیچاند و باز می کند. یا موی بلندش را پشت گوش می زند، طوری که دوباره رها شود و او دوباره این کار را تکرار کند، عاشق است، عاشق زندگی. دلش شاد است و زندگی دارد به روالی که می خواهد می چرخد. امید دارد و اگر ندارد نور امید را می بیند. 

اما وای به روزی که حالش پریشان شود و هر چه صبر کند، تلاش کند اوضاع به سامان نگردد. دست به قیچی این آلت قتل خود می شود و موها را می چیند. در واقع دارد تکه های وجود خودش را که مرده اند جدا می کند. مثل هرس کردن درختی که قسمتی از شاخه هایش خشکیده است. 

مثل خرس خیاط که اول کمی از موهایش را به بهانه موخوره کوتاه کرد، اوضاع روز به روز بدتر شد و  خرس خیاط موهای تا کمرش را به بهانه ریزش کوتاه تر کرد. موهایش به شانه رسیده بود که زندگی سخت شد، خرس خیاط پریشان و درمانده شد، این بار موهایش را پسرانه زد و گذاشت به حال خودش. سرش سبک شد و خیال کرد این بار دیگر باید تحمل کند. اگر تحمل نکند و برود سرش را بتراشد چه! اگر مثل سربازی شود که موهایش را زیر موزر می ریزد جلوی پایش و سوز پاییز را توی جمجمه اش حس می کند چه!

مو دوباره رشد می کند، بلند می شود، می رسد به شانه، بعد دوباره می رسد به کمر. اما آیا رنج هایی که رد عبورشان روی قلب و بدنت مانده را می شود پاک کرد؟ چین های دور چشم و لب و شل شدن عضله ها را می شود برگرداند به حالت اول؟ احساس پوچی و تباهی را چه کند؟

فکر می کنم خرس خیاط سخت پشیمان است از چیدن موهای مجعد و بلندش که هیچ تار موی سفیدی در آنها نبود! عصبانی است، اما باز ایستاده است جلوی آینه و یک دسته موی سفید کوتاه را تهدید به بریدن می کند! 

 

 

 

 

  • saba saba

تزریقات شادی و پانسمان روحی

saba saba | يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

 

خرس خیاط نیاز به تزریق شادی دارد. این چیز کمیاب و سخت به دست آوردنی و زود از کف رفتنی! یه کمی هم پانسمان لازم است که زخم های کهنه اش سر باز نکند. البته زخم های روحش!

خرس خیاط موهایش کم پشت شده، زیر چشمانش دو تا کیسه پرباد اندازه یک نعلبکی جا گرفته، خمیده راه می رود و تا یادش می آید که کسی نگاهش می کند و می خواهد راست بایستد، پشتش تیر می کشد و راست نمی شود. اگر خیلی لوث باشد می گوید جای خنجرهایی است که از پشت خورده ام و هیچ وقت درمان نخواهد شد. ولی نیست . خرس خیاط عادت دارد در زمان افسردگی به حال خودش دل بسوزاند و همه چیز را عین عسل غلیظ کنید. شما باور نکنید.

خلاصه که این روزها به شدت به شادی و شعف و حتی شده به کمی لبخند خنک نیاز دارد تا ادامه بدهد و وسط راه ننشیند و چرت نزند. یک اهرمی لازم است بزند زیر خودش و بلندش کند و یک سیخونک غلغلک آوری هم لازم دارد هل دهد و بخنداند تا انتهای راهش بدود و بخندد و انرژی به هر سو بپراکند.

آمدم همین را بگوییم که اگر شادی را یافتید اجازه بدید خرس خیاط هم یک ناخنک ریزی بزند. قول می دهد زیاد برندارد که خودتان کم نیاورید. 

یک روز داشتم با خودم حرف می زدم که چه خوب می شد آدم ها با هم مهربان بودند و همه را برادر و خواهر خود می دانستند. خرس خیاط هم ولو شده بود جلوی در خانه اش رو به روی آفتاب پاییزی که کمی جانش گرم شود و خون توی رگ هایش راه بیفتد. بربر نگاهم کرد. گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ 

باد از بینی اش بیرون داد و پوزخند زد و هیچ نگفت. 

گفتم: به آفتاب سلام کن! به زندگی سلام کن! و بیا از خودمون شروع کنیم و با هم مهربون باشیم.

بال چشمانش را به طرفم کج کرد و بلند شد رفت توی خانه اش و در را محکم بست. صدای چرخیدن کلید توی در را هم بلند کرد. 

من هم رفتم نشستم جایی که خرس خیاط نشسته بود و گرمای تنش را که مهربان بود و بخشنده به جانم کشیدم. 

به نظرم لازمه قانونی تصویب بشه که در آن به مهربانی اجباری با دیگران موظف باشیم هر کی هم از این قانون سرپیچی کرد جریمه اش مهربانی چندین برابر خواهد بود!

مسخره نیست که! قشنگ هم هست...

 

 

  • saba saba

هیچم در هیچستان

saba saba | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۴۹ ق.ظ | ۰ نظر

 

وقتی سردرگمی، حرف هایت هم بی سر و ته می شود. هی به خودت می گویی یک چیزی کم است! یک چیزی کم است! اما نمی دانی چه! 

همه از ناامیدی می گویند ولی من نمی توانم اسمش را ناامیدی بگذارم. کلمه ی جدیدی برای این حال و وضع لازم است که اقناع کند که مناسب اوضاع است. کلمه ها لال اند ما هستیم که زبانشان می شویم و به حرف می آوریمشان. 

خلاصه که دست از کار کشیده ام، خسته ام و درمانده و در گمبودگی دست و پا می زنم. چراغی روشن نمی بینم، همه جا تیره و سرد است.

چشم هایم را روی هم می گذارم تا بخوابم. شاید وقتی چشم باز کنم دنیای دیگری باشد که بشود به آن دل بست و چند روزی دوام آورد تا پایان.

...

...

...

هیچ، هیچ را می فهمد!

  • saba saba

کشور day

saba saba | پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ | ۰ نظر

 

کتف و پشتم چنان دردی دارم که انگار زخمی است عمیق و ناشناخته و نادیدنی جاخوش کرده باشد آنجا. انگار دست بزرگی به طول شانه تا شانه ام کوبیده باشد. بدون اینکه اثری از کبودی برجا بگذارد. فقط دردش مانده که هر چه ماساژ می دهم یا کش و قوس می آید عین پوست چسبیده به سرجایش. 

دردها همه چیز را تغییر می دهند از رنگ ها گرفته تا آدم ها. باعث می شوند همه چیز را طور دیگری ببینی و طور دیگری بشنوی و طور دیگری درک کنی. نمی دانم این جادوی درد را چطور می شود خنثی کرد یا تعدیلش کرد که هر وقت دلت خواست بیاید و هر وقت بهش دستوری دادی برود در تاریکی ها گم شود. 

 

امروز کشور جدیدی را کشف کردم. درد باعث شد ببینمش و به این جزیره بیاندیشم. 

اسمش کشور day دی است. جزیره است اما نه وسط دریا یا آب. وسط یک بیابان سفید و خط خطی. بیابانی که خالی از سکنه نیست و ساکنانش کلمات فارسی دستنویس هستند که همه شان یک رنگ آبی پوشیده اند. انگار لباس رسمی شان باشد و در یک مراسم مهم شرکت کرده باشند. مثلا روز عیدشان. 

کسور دی اما خاک قهوه ای دارد. مردمش آنقدر ریز و کوچک اند که با چشم غیر مسلح دیده نمی شوند. همه شان بیماری واگیرداری به نام کتاف گرفته اند و حرکت نمی کنند. از علائم این بیماری می توان به خشک شدن در یک نقطه و ایستادن در آنجا و زل زدن به رو به رو، هر چه که باشد نام برد. لام تا کم حرف نزدن و فقط چشم در چشمخانه چرخیدن است. این بیماری حدودا دو ساعت به زمان خودمان و دو قرن به زمان انها طول می کشد. 

قبل از اینکه بیماری کتاف بگیرند آدم های شادی بودند یا اینکه کتاف شادی شان را گرفت. روی دو خطی که کشورشان را به سه قسمت نامساوی تقسیم می کند جمع می شدند و عبادت می کردند. این دوخط برای آنها حکم این دنیا و آن دنیا را دارد. اعتقاد دارند خط اول می رود به آن دنیا و مرده هایشان را روی آن خط چال می کنند و خط دوم از آن دنیا برمی گردد. پس کودکانشان را روی این خط به دنیا می آورند. 

بین این دو خط  منطقه ثروتمند نشین است و اطرافش فقیرنشین است. 

عمده فعالیت آنها کشت چای و قهوه است برای همین خاکشان هم قهوه ای رنگ است. 

به زبانی حرف می زنند که جز خودشان هیچ کس نمی داند چه می گویند و حتی اسم زبانشان را هم کسی نمی داند.

 

 

جزیره ی قشنگی است. عکسش را برایتان می گذارم 

شکل قشنگی دارد. نمی دانم شما آن را شبیه چه می بینید ولی شکلش برای من نامفهوم است. 

 

 

کشور day

 

 

 

 

 

 

 

  • saba saba