می نویسم، پس هستم

ذهنِ سفید

saba saba | يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر
آنقدر فکر کرده‌ام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را می‌زند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است.
 
نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستان‌هایی که در ذهن داشتم را روی کاغذ آوردم و نوشتم و با لذت چندبار خواندم‌شان. یا شاید چون از خلاء تنهایی‌ام بیرون آمدم و کمی با مردم معاشرت کردم، یعنی خواستم که همنشین باشم و رها کنم فکر کردن به عمق همه‌چیز را!!!

حالا که وسط یک دشت سفید گیر افتاده‌ام، دنبال نقطه‌ای، ناهمواری، لکه‌ای، هر چیزی می‌گردم که چنگ بزنم به آن، خودم را به آن مشغول کنم تا سفیدی کمتر رنج آور باشد. 

...

هیچ‌چیز بی‌دلیل نیست. هیچ اتفاقی را بی‌معنی تصور نکنیم. گاهی خودم را به دست خدا می‌سپارم. خدای مخصوص خودم که شبیه هیچ خدایی که تاکنون شناخته شده نیست. توی قلبم است، به شدت مهربان است و دقیقا مثل خودم است، ولی قادر و توانا. خودم را به دستش می‌سپارم و با خیال راحت گام برمی‌دارم به سوی هدف.
 خدایم با انتخاب انفاقاتی که برایم می‌افتد، آدم‌هایی که سر راهم سبز می‌شوند، خواب‌هایی که می‌بینم، هدایتم می‌کند. وقتی برمی‌گردم و به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم قلبم پر از اطمینان به خدایم می‌شود و نمی‌خواهم یک لحظه هم تنهایم بگذارد. چون اوست که سکاندار کاربلد و بی‌نظیری است برای منِِ نالایق!

...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی