می نویسم، پس هستم

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

شنبه ی در هم برهم

saba saba | شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ق.ظ | ۰ نظر
گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند.  میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است. 

خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و بو. یک جور است و خالص و بی مزه مثل فرنی نشاسته. 

مثلا شروع کرده ام به نوشتن اولین رمانم که می دانم کار شاقی است. اما مثل خر توی گل مانده ام نمی دانم چطور پیش ببرم. مثلا با این روحیه ی خراب طنز ندیده در زندگی می خواهم طنز بنویسم و دارم خودم جر واجر می کنم که حتما این کار را انجام بدهم. می دانم که می توانم از پسش بربیام. اصلا کار نشد وجود ندارد. همیشه این نکته را به آروین می گویم. آروین هم موشکافی می کند که مثلا می شود کوه را گذاشت توی جیب عقب شلوار؟ می شود از آسمان پول ببارد و فقط هم روی خانه ما ببارد؟ ما پولدارترین آدم دنیا بشویم؟ نمی دانم این بچه چرا اینقدر درگیر پول و ثروتمند شدن است! برعکس من که یک رفاه متوسط راضی ام و پدرش هم . شاید ما داریم به خودمان دروغ می گویم و چون می دانم نمی توانیم راضی هستیم. عجب اوضاع پیچیده ای شده زندگی. 
الان یاد یک جمله افتادم که دیروز در اینستاگرام لعنتی پشت یک ماشین نوشته بودند و یکی عکس آن را گرفته بود و گذاشته بود. : خودکشی از مد افتاده اگر مردی زندگی کن! 
چه آدم عمیقی! واقعا این جملات را از کجایشان در می آورند.و اقعا باریکلا. 










  • saba saba

حفره

saba saba | چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر


 یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و ... هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من! نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است. چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکیه داده و می خواهد سرم روی آن بگذارم! چطور می شود به خالی،خلاء تکیه داد.

حالا آمده ام اینجا تا برای همیشه پیش تو باشم. تو سرشاری از زندگی. حتی پشت آن شیشه‌ی خاک گرفته. حتی زیر این سنگ سرد و سنگین.  تنهایت نمی‌گذارم. یادت می‌آید شبی که اخم کردی گفتی: تنهایم نگذار لعنتی! آمده ام اینجا برای همیشه بمانم. دیروز پلیس آورده بودند که بیرونم کنند. گفتم چشم، می روم. یک ساعت دیگر می روم. آنها رفتند و من امروز با پتو و بالش و فلاسک چای و شیرینی فسایی که دوست داری آمده ام تا برای همیشه بمانم. ببین باز دارند می آیند ...دستبند پلیس را ببین! جرینگ جرینگش را می شنوی! نمی توانم بروم. اگر از اینجا بروم و از تو دور باشم حفره‌ی خالی درونم را چگونه پر کنم! تو که خبر نداری دارد روز به روز بزرگتر می شود. آخرش مرا می بلعد. بگذار کنارت در حفره‌ی خاک بمانم. بهتر از آن است در حفره ی درونم حل شوم.






نویسنده: افروز جهاندیده

  • saba saba