می نویسم، پس هستم

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

چطور زنده می مانید؟

saba saba | دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر

 همین که آدم زنده است خودش خیلی خرج دارد. زنده بودن به معنای فیزیولوژیکی یعنی همان نیاز به هوا که لازم ترین است و نیاز به آب و خوراک و بعدش هم پوشاک و سرپناه. این را همه می دانند. من معلم علوم هم نیستم ولی عمیقا به مسئله فکر کردم چون بعضی وقت ها شرمنده می شوم از اینکه زنده ام و این را با صدای بلند اعلام می کنم به یک نفر که خیلی باهام صمیمی است و هر چی دلم بخواهد به او می گویم. یعنی هیچ رازی بین مان نیست. این موجود وجود خارجی ندارد و فقط در درونم است.( موجوداتی که وجود خارجی دارند همه شان یک مرگیشان می شود) شاید هم خودم باشم. این مدت روزی یک بار به او گفته ام که از اینکه زنده هستم و نیاز به غذا دارم شرمنده ام. ولی چاره ای نیست. 

سعی می کنم کم غذا بخورم تا کمتر شرمنده باشم. این مسئله را برای خودم اینگونه حل کرده ام.


زنده بودن بعد از این نیازهای اولیه یک سری نیازهای دیگر هم دارد. مثل دلخوشی، عشق، شادی و کلا هر چیزی که توی مغزمان فرو کرده اند خوب و قشنگ هستند و آدم با آنها که باشد خوشبخت است. 

هر کسی سعی می کند بدود دنبال این خوشبختی سازها. چون این ها مانند الکل شدیدا فرّار هستند و تازه وقتی گیرشان می اندازی مثل شیشه ی لاکی که توی ژل موی گتسبی فرو کرده باشی از دستت لیز می خورند. یعنی هر روز باید به این خوشبختی سازها برسی. از ابزارِ فرارشان دور نگه داری و نازشان را بکشی، نگذاری گرد رویشان بنشیند هر روز تمیزشان کنی. 


اصلا حوصله خوشبختی ساز داری ندارم. همین که بچه داری می کنم، شوهرداری می کنم، خانه داری می کنم بس است. دیگر حالم از هر داشتن داری هست بهم می خورد. هر روز توی خودم بالا می آورم و هر ماه وقتی پریود می شوم تخلیه می کنم خودم را. 


گور بابای خوشبختی! خوشبختی اگر ما را خواست خودش بیایید و روی زانویمان بنشیند و یک بوس بدهد جانانه!

اگر هم ما را به هیچ چیزش نمی گیرد به درک! برود گورش را گم کند!



من بدون این هایی که می گویند لازمه ی حیات است هم زنده ام و زندگی می کنم. دروغ می گویند این ها ملزومات زنده بودن است. سرمان شیره می مالند. آدم خودش می داند چه برایش زندگی می آورد و چه مرگ!






امضاء: خرس خیاط عصبانی

  • saba saba

خندیدن به ریش دنیا

saba saba | شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر


توی این فکر بودم که کلمات وقتی از دهان یک نفر خارج می‌شوند تا برسند به گوش آدم‌های دیگر و خودش چقدر عمر می‌کنند! با جمله‌ی بعدی، جمله ی قبلی سرکوب می شود و می میرد! نه اگر اینطور بود خاطره و حافظه ها خالی بود! 

من کلمات را به شکل نوشتاری شان تصور می کنم که توی هوا معلق هستند و جاذبه‌ی زمین روی آنها اثر ندارد. نقطه ها اما مانند بچه های ترسو در یک جای غریب و ترسناک چسبیده اند به مادرشان که همان کلمه است. مثل همین کلمه ی (است). 

آدم هایی که زیاد حرف می زنند کلمات‌شان فضا را پر می کند و بهم برخورد می کنند و تکه تکه می شوند بعد خیلی هاشان تکراری هستند و با هم بگو و مگو می کنند و برای بقا می جنگند! خوب این تصورات قشنگی است؟ نیست؟ 


آدم هایی که کم حرف هستند و حرف هایشان را می خورند یا برای خودشان نگه می‌دارند، آدم های خسیسی هستند یا تنبل! اینها کلماتشان خودشان را چنان می‎گیرند، چنان از کلمات معلق در فضا که از دهان دیگران بیرون آمده دوری می کنند و ژست روشنفکری می گیرند که آدم خیال می کند واقعا از جنس طلا یا الماس یا چیز گرانبهایی هستند (از دماغ فیل افتاده های ایکبیری افاده ای)  در صورتی که کلمه، کلمه است.

 تنها آدم های کتابخوان از متنوع ترین کلمات استفاده می کنند چون دایره ی واژگانشان گسترده است و بلدند چی استفاده کنند که در حرف زدن صرفه جویی شود و این باعث سوء تفاهم در بین کلمات می شود. ( مخاطبم کلمات بودند:))


یا تصور می کنم آدم وقتی حرف می زند خودش صدای خودش را نشنود. کلمات خودش را نشنود به نظرتان چه می شود؟ ممکن است رشته ی کلام را گم کند! ممکن است خیلی آرام یا خیلی بلند حرف بزند بدون اینکه آگاه باشد! یا ممکن است حرف نزند و خیال کند صدایی ندارد لال است یا دیگران لال هستند! دنیای عجیبی می شود! 


دنیا خسته کننده شده است بیایید با این تصورات جادویی کمی با آن شوخی کنیم و به بازی بگیریم و به ریشش بخندیم.:)))) 


  • saba saba

سیگار بهمن

saba saba | جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

بهمن می کشید. کاری که جراتش را نداشت ولی یکباره نمی دانست چه بلایی سرش آمده که دلش نترس شده است. نشسته بود رو به رویم. خیالش نبود که سراغ دود رفته، چیزی و کاری که همیشه از ان نفرت داشت. بهمنش بو نداشت، لذت داشت. سیگارش کامی به همراه داشت همسنگ لذت جنسی. حفره ای در وجودش باز شده بود که از آن حفره خوشی مثل دود سیگار بهمنش پیچ می خورد، لوله می شد در آن فرو می رفت. تمام بدنش مور مور می شد و وجودش نفس عمیقی از آرامش می کشید. 

گاهی وقت ها احساس می کرد درون جمجمه اش برف می بارد. خودش اعتراف کرده بود. مغزش یخ می بست و سلول های تنش و بدنش می لرزیدند. دلش سیگار می خواست. موهایش را چنگ می زد و می گفت: سیگار! سیگار!  سیگاری که عطرش مستش کند و دودش دماغش را گرم. عطشی داشت به سیگار چون تشنه ای در بیابان به آب. 


گفتم: میشه یه کام از سیگارت بگیرم؟

دود توی دهانش را حبس کرد. از دماغش تکه ای دود عصیانگر فرار کرد. سر بالا انداخت که: نه!

با عشق و لبخند به نوک سیگار، به آتش سیگار نگاه کرد که مثل چراغی کم سو می سوخت، دلش را گرم و روشن نگه داشته بود.

گفتم: اینم بالاخره تموم میشه.

توی دنیای لذیذش بود سر تکان داد و گفت: اوهوم.

اما انگار باور نداشت. یا نمی خواست به پایان فکر کرد. لحظه را چسبیده بود و نمی داشت لحظه ها بی خبر و بی نشانه ای از لای انگشتانش چکه می کنند .

گفتم: داره دیر میشه.

گفت: اوهوم

گفتم: بلند شو از اینجا برو بیرون.

سیگار را دود می کرد. زمان می گذشت و نشسته بود روی تخت و با سیگارش عشق بازی می کرد. مرا پس دود سیگارش نادیده می گرفت. یا واقعا پرده ای از دود دنیایش را گرفته بوذ.

دستش را گرفتم و کشیدمش. شل و وارفته، رها و آویزان مثل طنابی که به هیچ جایی بسته نباشد کشیده شد دنبالم. کشیدمش و از در بیرون انداختمش.

منتظر بودم در بزند و التماس کند لباس هایش را بدهم. خبری نشد. رفتم و دراز کشیدم روی تخت، گفتم بالاخره وقتی سیگار لعنتی اش تمام شد بیدار می شود. 

هوای پشت پنجره تاریکی بود و هوای توی اتاق نور کم جان آباژور کنار تخت. خوابم برده بود و  زمان یواشکی دویده بود و به سرعت گذشته بود.

مانتو و شالش را همانطور که صبح روی صندلی میز آرایش انداخته بود و سیگارش را از جیب مانتو در آورده بود و خود را ولو کرده بود روی تخت با پاکت بهمنش دیدم. 

دویدم در را باز کردم . منتظر بودم چمباتمه زده، سر روی زانوی شلوار زخمی، موهای هایلایت پریشان و ریخته شده روی صورتش، کنار در ببینم، نبود. 

تبدیل شده بود به ته سیگارهای بهمن توی راهروی ساختمان که برای خودش می چرخید و غلت می زد و می خندید. 


خرس






  • saba saba

جزیره ی ناشناخته

saba saba | چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر


پشتم خارش گرفته بود. دست از روی شانه می‌بردم، نمی رسید به نقطه ی مورد نظرِ خارش گرفته. از کمرم هم دست دراز می‌کردم تا حد کش سانی اش بازهم نمی رسید. تصورش کردم که مثل یک جریزه ی ناشناخته و دور از دسترس برای خودش زندگی‌یی دارد خاص! شاید هم موجودات ریزی در آن زندگی می‌کنند که همه با هم فامیل هستند و ازدواج‌هایشان فامیلی است. بچه هایشان عجیب و غریب است؛ یک چشم و چهار انگشتی، یا دم دارد و باله‌ای روی کمر که وقتی برگی روی دوش می‌اندازند تا از سرما و آب حمام در امان باشند، مثل گوژپشت آدم‌ها می‌شوند. 

آنها هیچ جای دنیا را ندیده‌اند و فکر می‌کنند خودشان کل دنیا هستند، خودشان اشرف مخلوقات هستند. بچه هایشان در رویاهاشان موجوداتی را خواب می ببیند که روی دو پا راه می روند و با دست های دراز با انگشت های اضافه شان همه کارهایشان را انجام می دهند و با حرکت کردن های عجیب و غریب در صورتشان روی به روی هم مدت ها می نشینند. 

موجودات ریز جزیره ی من مرده هاشان را به آب می سپارند . در واقع آنها را در شیب تند جزیره رها می کنند تا آب، باد یا هر چه آمد با خود ببرد. 

آنها زندگی کوچک با آرزوهای بزرگ دارند. آرزو دارند یک روز بتوانند بفهمند چرا بوجود آمده اند؟ تا کی زندگی ادامه دارد؟ چرا می میرند؟ چرا ...خیلی چراهای دیگر...


امروز صبح که داستم به جزیره ی کوچک پشتم فکر می کردم به خارش شدیدی دچار شدم. شاید پایکوبی داشتند به مناسب تولد فرزندی پسری با باله ای اضافی در پشت. یا شاید پیروزی در شکار را جشن گرفته بودند.

 با تمام سعی ام نوک انگشت و ناخنم را به آن نقطه رساندم و خاراندم. موجودات ریز پراکنده شدند یا نه نمی دانم. تنم آرام گرفت ولی زیر ناخنم را که نگاه کردم قطره ی کوچک خون خشک شده آنجا بود. 

خون موجودات ریز جزیره ام.

  • saba saba

دوست خرس خیاط

saba saba | سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر
خرس خیاط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش می‌زند، می‌دوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور می‌شود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه می‌خواهد  مناسب ذایقه اش از آب در نمی‌آید!!!

قلاب دست می‌گیرد و می‌بافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ باشد. این از آستین‌ها که باید تنگ باشد تا هیچ نوع حیوان موزی، مخصوصا مار یا حتی چوبی در آن فرو نرود. می داند اگر چیزی در آن برود دیگر در نمی آید، جا خوش می کند و همانجا زاد و ولد می کند و خرس مجبور می شود از نوع آن پرورش دهد. آن وقت مجبور است بین خیاطی یا پرورش مار در آستین یکی را انتخاب کند. که چه بسا انتخاب مشکلی است.

خرس خیاط از آن موجودات خوب است که خیلی ادعایش می‌شود. ادعایش هم از همه چیز بالا می رود. نمی دانم تا کجا می خواهد بالا برود! شاید برسد به برج ایفل، یا برج خلیفه ی دبی! یا شاید هم مقصد آسمان است و ور دست خدا بودن!!! الله و اعلم!

ادعاهای خرس خیاط به جز خیاطی، جایی پیدا نکرده اند که به منصه ی ظهور در بیایید. برای خودشان یللی تللی کنان در ذهنش می چرخند و می خوابند و بیدار می شوند و تولید مثل می کنند و خیلی هم خودخواه و خود دوست هستند. 


این ها را به شما گفتم تا کمی با خرس خیاط آشنا شوید. جنبه های دیگر خرس خیاط فعلا سرّی است و اجازه انتشارش را ندارم. به محض دریافت اجازه کتبی به حضورتان تقدیم می کنم.





امضاء: از نزدیکان خیلی نزدیک تر از رگ گردن به خرس خیاط

  • saba saba

افساربسته

saba saba | شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ | ۰ نظر

م. ع داشت حرف می زد. زنده و پرشور در اینستاگرام. کاملا جدی با لبخندی که همیشه دارد.  

کامنت های روی تصویر مرا به می خنداند؟ می گریاند؟ احساسی ترکیب از این دو داشتم. او کاملا حرفه ای و جدی برای مخاطبانش حرف می زد مخاطبانش هم می نوشتند: چطور رفتی خارج؟ دندونات چقدر سفیدن! موهات رو چیکار می کنی! و ...

کامنت هایی از این دست که اصلا با موضوع سیاسی او قرابت نداشت. مخاطبانش این گونه آدم هایی هستند. آدم هایی که نیاز به افساری دارند که کسی باشد آنها را دنبال خود بکشد. افسار بزند به تفکر و مغز و امعا و احشاء شان و دنباله رو او باشند. 


چیزی را که امروز دیدم را دوست نداشتم . حالم بد شد. نمی دانم چرا! دلم سوخت برایشان؟ نه فکر نکنم. احساس گناه کردم؟ شاید. چون من هم یکی از دنبال کنندگان ایشان هستم. اینکه الان دارم همه را به یک چوب می رانم هم گناه من است. اینکه اینقدر خودم را از دیگران جدا بدانم هم گناه من است. اینکه وقتم را با دیدن این کامنت ها گذراندم بازهم گناه من است. 


من هم جزئی از این جامعه هستم اما به شکلی دیگر و به بندی دیگر گرفتارم و دنباله رو.


کاش به هر کسی یک دروغ سنج خدادادی متصل بود. مثل مژه یا مثل ناخن.




  • saba saba

عصر جمعه و ملال

saba saba | جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر


آدم از زندگی چه می خواهد؟ چه زن باشی چه مرد بالاخره باید هدفی داشته باشی که مثل سگ دو بزنی برای رسیدن به آن. وقتی هب ان هدف مورد نظر رسیدی باید هدف دیگری پیدا کنی و الی آخر. وگرنه ملال زندگی آدم را خفه می کند، دار می زند و فقط هیکل و جسمت است که توی دنیا می چرخد و روحت پر!


خسته می شوی، زجر می کشی، خودت را می زنی به چیزی که می خواهی برسی. گاهی آنقدر این رنج و درد را تحمل می کنی که رسیدن را شیرین می کند ولی گاهی وقت ها دیر می رسی. دیر می رسی به خواسته ات و زمان خواسته ات را منقضی کرده، کهنه اش کرده، بی مزه و بی خاصیت و فاسدش کرده آون وقت چه باید کرد! آون وقت باید چه خاکی به سر کرد؟


اصلا فکرهای فلسفی و پوچی زندگی عصر جمعه ها جان می گیرد. با هوای ابری و گرم دمخور می شود و دلت را می پزد از هرمش.

نمی دانم چه حکایتی دارد این جمعه با عصرهای دلگیرش. 

نمی دانم چه حکایتی دارد دل آدم که بند است به هوا و ابر و آسمان.



خونه ی دلت آفتابی! :)

  • saba saba

دختر آتش

saba saba | پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر


لباسی از آتش به تن داشت. به تنش چسب نبود. مثل شنلی آزاد و رها ولی سنگین روی شانه هایش را پوشانده بود. شراره های آتش رنگ عوض می کردند همان طور که لباس های شب پولک دار با نور قایم باشک بازی می کنند. 

 می رفت بالا. می آمد پایین. می چرخید و روی نوک پا چرخ زنان می خندید. 

گفتم:داری می سوزی!

با ترحم و ترس و دستپاچگی گفتم. اما او با خوشحالی گفت: از چی بسوزم! شاید تو می سوزی از حسادت ...

گفتم: کی هستی تو؟

گفت: دختر آتش! خود تو کی هستی؟

فکر کردم . به خودم نگاهی انداختم و دست کشیدم به لباس و بدنم. بودم. زنده بودم اما ترسیده، هیجان زده و مشوش. 

گفتم: تو می دونی؟

گفت: چی رو باید بدونم؟

هنوز چرخ زنان می رقصید و شعله های لباسش رنگ به رنگ می شد. زرد می شد، نارنجی و عنابی می شد. بالا می رفت و پایین می آمد.

کمی نفس تازه کرد و گفت: فکر کنم گم شدی!

گفتم: نه اون طرف خونمونه.

اشاره کردم به پله های خروجی پارکینگ که آسانسور هم کنارش بود. 

گفت: ولی گم شدی! یک جا رو اشتباه رفتی و حالا راه برگشت رو گم کردی...اصلا انگار نمی خوای برگردی...نمی خوای برگردی ولی نمی دونی کجا هم باید بری.

گفتم: چی داری واسه خودت میگی...یه دقیقه وایسا..من صورتم سوخت از گرمی شعله هات...سرم گیج میره اینقدر می چرخی و می رقصی..معلوم هست از کجا اومدی و چرا اینجایی و چرا لباست از آتشه..

- یک بار بهت گفتم ..ولی تو همینجور که جلو میری گذشته رو فراموش می کنی! چرا برنمی گردی به عقب...گذشته بهتره برات...توی گذشته ات بمون و اینقدر خودتو درگیر رفتن نکن.

- نمی فهمم چی میگی ولی انگار حرفات راست باشه دلم می خواد باور کنم.

-گذشته ات...گذشته رو میگم..خیلی حال می داد نه؟

یاد روزهای خوش می افتم. همه دوستم داشتند. این را دلچسب و دلپذیر حس می کردم که همه ی آدم هایی که می شناسمشان و مرا می شناسند دوستم داشتند. حتی آدم های ناشناسی که در کوچه و خیابان از کنارشان رد می شدم، بوی عشق می دادند. چقدر خوشبختی آن روزها پرقدرت بود و ...

چقدر ساده مرا برد به گذشته. بشکه ی خاطرات را باز کرد و همه یاد های شیرین گذشته مثل قاصدک هایی رنگارنگ توی هوای ذهنم معلق شدند، پرواز کردند و چرخیدند و همه فضا را گرفتند . دیگر هیچ چیز جز آنها دیده نمی شود.


به خودم که آمدم و چشم باز کردم و قاصدک های گذشته را باد زمان حال باد خود برد دیدم نیست. چرخیدم و دور و اطراف را گشتم. دیدم یک کپه کتاب و دفتر خاطرات و لباس هایم توی شعله های آتش می سوزند. 



  • saba saba

رازهای فیزیولوژیک یک زن

saba saba | سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

 

بعضی زنان فکر می کنند ( خودم هم تا همین چند وقت پیش) به صورت عام بین خود رازهایی دارند. رازهایی که بدون کلامی و با قرارداد نانوشته ای در بین خودشان نگه می دارند. رازهای ناگفته ای که نباید گفته شود. چون زشت، حال به هم زن، چندآور و منزجر کننده است. زهی خیال باطل! 

فقط یک لحظه تامل همه چیز را روشن می کند. هر زنی هر رازی را که دارد به شوهرش یا پارتنرش می گوید. شاید عده ای ناچیزی باشند که نگفته بگذارند آن هم برای مدتی. 


حالا فکر کنید همه شوهران از همه چیز همسرشان خبر دارند. خبر دارند زنان پریود می شوند، وقتی پریود می شوند چه حالی و چه  دردهایی دارند و در کل این پروسه چگونه است.

همه ی مردهی عاقل و حتی غیرعاقل :) خبر دارند که شب ها چه اتفاقاتی بین دو نفر غیر همچنس در اتاق خواب می افتد.

همه ی مردها خبر دارند که در مطب زنان، زایشگاه ها، سونوگرافی های واژینال و ...چه رخ می دهد.

این ها را گفتم که گفته باشم، که همه می دانند. پس چرا ما زن ها باید زندگی مخفی با بدن ها با فیزیولوژیک مان داشته باشیم! مثلا چرا وقتی پریود هستیم و درد داریم نباید دلیل اصلی را بگوییم! چرا نباید وقتی در مطب پزشک زنان معاینه شدیم و حس ناجوری داریم حرفی از آن به میان بیاوریم و غیره.

واقعا چرا!

وقتی همه می دانند و با آن کنار آمده اند ما خودمان چرا پنهانکاری می‌کنیم! مگر خدا ما را این گونه نیافریده! مگر این بدن طبیعی ما نیست! 

این چیزی بود که امروز فکرم را سخت به خود مشغول کرده است.

من تفاوت دختر و پسر را با پسر یازده ساله ام در میان گذاشته ام. عکس العملش دور از انتظارم بود.( عاقلانه و منفعل) خوشحالم که توانستم بگویم دخترها پریود می شوند برای همین از پوشک ( یا همان نوار بهداشتی) استفاده می کنند.



  • saba saba

جیغ های زنی در پس دیوار

saba saba | دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ق.ظ | ۰ نظر



اینکه کائنات گوش نشسته اند تا هر چیزی که بیشتر در ذهن می پرورانی، برایت آماده کنند واقعیت دارد. 

الان که دارم این متن را می نویسم توی گوشم پر از جیغ و ضجه و ناله و فغان زنان و مردانی است که شب قبل کسی را از دست داده اند. همان مرگ که همه جا هست این بار نصیب همسایه ی ما شده است اینجا گذر کرده است و کسی را برای همراهی با خود برده است.


جیغ بود و جیغ. بعد سکوتی شد که صدای پرندگان بلندترین صدای فضا بود. بعد دوباره جیغ هایی که پرنده ها را پراند و صدای قرآن و  باز...

مرگ آمد و برد. این آثار عبور مرگ از این حوالی است. 

آدم ها تنها به دنیا می آیند و تنها می میرند. 


مرگ چیز ناخوشی نیست. ما هستیم که با ذهنیاتی که برای مان ساخته اند زشتش می کنیم. همه بدون استثنا باید گریه کنند، جیغ بزنند و این باعث می شود دیگران هم به خلسه‌ای که مرگ پاشیده، دچار شوند و ندانند مرگ چیست.

مرگ یک سکوت مطلق است.

مرگ یک حذف شدنی از صفحه ی زندگی است.

مرگ یک آرامش پس از طوفان زندگی است.



قلبم  می لرزد از شنیدن جیغ های زنی  در پسِ دیوار، که مرگ محبوبش را از او گرفته است.


مرگ از زندگی تان دور باد

:)

  • saba saba