می نویسم، پس هستم

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

تبادل غم

saba saba | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۱ ب.ظ | ۱ نظر
هر کس غمش  یک رنگی است یا ترکیبی از چند رنگ. غم من مثل دراژه های رنگی در یک ظرف آبی تیره است. با همان رنگ های شاد و چشم گیر و دلبر. برای همین است غم را دوست دارم مثل دراژه. توی دهانت که می گذاری رنگ می پاشد به زبانت و بعد مزه اش را حس می کنی، شیرین شیرین و شیرین. 

اما زود تمام می شود. چون کوچک است، نقلی است. بعد یکی دیگر تا همه کاسه ی آبی خالی شود. این همه شگفتی در درون داری و بیرون از تو سکوت است و چشم هایی که وقتی توی آینه به آنها زل می زنی اشک هایش آماده ی سرازیر شدن است.

...


 کاش آدم ها با هم بیشتر صادق بودند تا تبادل غم کنیم و طعم غم یکدیگر را بچشیم.


  • saba saba

شکوه و شکایت

saba saba | سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
در خواب بیدار بودن و بیدار خواب بودن برای هر کسی معنی و درک خاص دارد. هر کسی بنا به تجربه اش این معنا را درک خواهد کرد. اما من در عذابم از این آپشن انسانی‌ام. دلم می‌خواهد سرم را بکوبم دیوار تا خودِ ورّاجم که دائم دارد با خودم حرف می زند تکه تکه شود. اندازه دانه های خاکشیر شود که دیگر نشود با کنار هم قرار دادن ساخته شود. 
هی ور می زند، هی تز می دهد، حکم می کند، دستور می دهد، سرزنش می کند، رویا بافی های اضافی از نوع غلط زیادی می کند، ور می زند، ور می زند و می زند. خسته شدم از دست خودم. خسته شدم از دست خودم. می شود یکبار برای همیشه خفه خون بگیرد!!!

اینکه همه جا ساکت است صدای خرخر بقیه‌ی ساکنان خانه و آرامش خوابشان را می شنوم، ولی من بیدارم و در آرزوی خواب. اینکه صدای توی سرم سرحال و قبراق آماده است تا هی هر جمله اش را هزاران بار تکرار کند، عذاب است. عذابی تمام نشدنی و خلاص نشدنی. مگر اینکه از دست خودت خلاص شوی. 
و این اوضاع زمانی تشدید می شود که فیزیولوژیک بدن هم یک روی دست‌اندازی گیر کرده باشد. مثلا پریودی. این آپشن زنانه ی لعنتی، بی صاحاب، از زن بی خبر. هر ماه سر وقت سر می زند و گند می زند وسط زندگی ام، رویاهایم، برنامه هایم و تلاش هایم را با وقفه ای چند روزه مختل می کند و تا بخواهم برگردم سر برنامه کاری ام باید جان بکنم، گریه کنم، ناله کنم و کلی وقت حیف و میل شود این وسط. 

خدایا این اناث را ظریف و لطیف و مخملی آفریدی، کارت درسته قربونت برم، ولی این لکه دیگر چه بود زدی به دامنش!؟ فقط خودت می دانی و خودت! ما تسلیم! 




  • saba saba

پردازش شخصیت مان در ذهن دیگران

saba saba | شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۰ ب.ظ | ۰ نظر


مرد همسایه آواز می خواند. به لطف در و دیوار های نازک تر از کاغذ صدایش توی راهرو ساختمان اکو می شود. شعرش نامفهوم و گنگ است ولی صدایش زیباست. سکوت می کنم و به نوای آهنگین صدایش گوش می دهم و تصور می کنم چه شکلی است. شکم گنده و با کله ای خربزه ای شکل که ته خربزه اش یک مشت موی سیاه گذاشته بماند که اسمش را ریش بگذاریم! یا ...

 می دانم جوان است چون بچه ندارند، چون زنش را دیده ام که نوعروس است و به شدت مغرور. پس می باید جوان باشد.

در همین فکرهای مهربان بودم که صدای آوازش قطع شد و بعد صدای سشوار بلند شد. این صدا دیگر ذهنیتم را که می خواستم گول بزنم و پلیدش ندانم، قاپید. صای خشن و ممتد سشوار فریاد زد: این همان مردی است که زنش را کتک می‌زد. بعد برایش شیرین شیرنیا می‌خواند. این همان مردی که است بوی ادکلن اش، هرزه ی ساختمان است و چنان تند و فضا گستر و عجیب و غریب که وادار می شوی بینی ات را بگیری تا سردرد سراغت نیایید. 

از فریاد سشوار به خودم آمدم و بلند شدم به زندگی خودم برسم و خیال پردازی با صداها و نواهای بی معنی همسایه ها را به حال خود بگذارم. مثلا که من آدم حسابی هستم و از این جور آدم ها حداقلش، ده قدمی فاصله ی اجتماعی و فرهنگی دارم!!!


من هم موجودی هستم که وقتی سر بچه ها به زبان ترکی فریاد می زنم، وقتی عصبانی باشم غر می زنم، توی راهرو می پیچد و خدا می داند دیگرانی که صدایم به گوششان می خورد چه خیالی در موردم می پردازند.


لعنتی! واقعا چه خیالی در مورد من توی ذهن دارند!

کاش می شد شبی، نصف شبی بروم درون کله ی شنوندگان صدایم و هر چیز ار من با صدایم ساخته اند را پاک کنم و چیزهای قشنگ و دلفریب و زرق و برق دار بگذارم. 



 

  

  • saba saba

محکومین به تماشای برنامه کودک

saba saba | چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۰ ب.ظ | ۱ نظر

صداهای زیر و شاد و کودکانه دائم توی گوشم است. همه جای خانه را تسخیر کرده‌اند. توی خلوتگاه و توالت هم صدایشان می‌آید. فقط زیر دوش که باشی صدای آب بر آنها غلبه می کند، گاهی غرقشان می کند و گاهی ارتجاعش می دهد تا حد نافهمی. 

بله! ما محکومان به تماشای بیست و چهار ساعته برنامه‌های کودک و نوجوان. حس بدی نیست! حس خوبی هم نیست! یک حس خنثی است. تشکیل شده از مقادیری کلافگی و ملال.
 اعتراف می‌کنم بعضی از برنامه‌ها واقعا جذب کننده است و همان‌طور که داری آشپزی می‌کنی نگران چیکالتای خانم شهردار می‌شوی که چرا همیشه گم می‌شود، چرا دائم توی کیف دوشی شهردار نمی‌تمرگد و ذرتش را نوک نمی‌زند، حتما باید هر روز این همه دم و دستگاه و پاپی‌ها را به زحمت بیاندازد. یا نگران مایلو می‌شوی که چرا این بار در مدرسه بدرفتاری کرده است و چرا دست عروسک دوست دخترش را کنده است!!! 

اصلا چرا این فیکسی‌ها هر روز یک دردسر تازه دارند با چوساکای زشت و بدترکیب. چرا اینقدر اسم این شخصیت‌ها عجیب و غریب است که شب‌ها توی خواب هم دست از سرت بر نمی‌دارند و ذهنت روی تکرار اسم شان می رود. چوساکا، چوساکا، چیکالتا، چیکالتا!!! آن هم با صدای شخصیت های برنامه.

لعنتی‌های قدرتمند و تسخیر کننده‌ی مغز را دست کم نگیریم. این‌ها اثراتی بر آدم و ذهن می‌گذارند که آب از آب تکان نمی‌خورد، یعنی حسش نمی‌کنیم ولی تاثیرشان انکار ناشدنی است و بزرگ. عین آب روان در زیر فرشی از کاه.




 
  • saba saba

آش عسلی که زغال شد

saba saba | سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر

خرس خیاط ولو شده‌بود روی حصیرش و کتاب «چطور دوخته‌هایمان را زیبا، دوز کنیم» می‌خواند. کتاب به نکاتی اشاره کرده بود که هیچ وقت به مغز خرس خیاط خطور نکرده‌بود و حتی از کنار کله‌اش هم اتفاقی عبور نکرده‌بود. حیرت زده از روش‌های بریدن و دوختن، می‌خواند و حواسش به خوراک روی اجاق نبود. 

نزدیکی‌های ظهر بود و خوراک که آشِ عسل بود، قل‌قل‌کنان با محتویاتش می‌جوشید و در قابلمه بالا و پایین پران، سرِ خوراک داد می‌زد: یواش‌تر! از کت و کول افتادم.

خرس خیاط از کتاب چیزهایی زیادی یاد گرفت. خوشحال بود و لبخندش زیر پوزه‌اش پهن و گسترده بود. اما وقتی کتاب را بست هر چه فکر کرد یادش نیامد چه خوانده بود. حتی یک جمله هم یادش نبود. با پنجه‌اش زد پشت پنجه‌ی دیگر و گفت: ای خرسِ غافل! غذا سوخت.
 و نشست به عزاداری برای ناهار سوخته‌اش. 
اما لحظه‌ای بعد آش عسل سوخته را سرزنشش کرد که چرا صدایش نزده که بیاید اجاق را خاموش کند، چرا اینقدر بی‌مبالات و بی عرضه است. چرا اینقدر نفهم و خنگ و حواس پرت است.
بعد هم قابلمه را برای تنبیه همانطور سیاه سوخته پرت کرد گوشه‌ای و پشت کرد به هر چه اجاق و قابلمه و مواد غذایی داشت و گرفت خوابید. یعنی در واقع خودش را به خواب زد.

توی به خواب‌زدگی خودش با خودش قهر بود. چون خودش هر چه از دهانش در آمده بود، بارش کرده بود و حالا عین خیالش هم نبود که ناراحتش کرده است. راحت خوابیده  و خرخرش به هوا بود. 

 هیچ کدام از خرس های خیاط اشتباه نمی‌کردند. وقتی دید هر چه خوانده، یک کلمه هم به یاد ندارد، وقتی با قابلمه و اجاق دعوا کرد در واقع داشت با خودش دعوا می‌کرد. 


نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی کسی به متعلقات شما بی‌اخلاقی، بی محلی و توهین می‌کند یعنی طرف خطاب صاحب آن متعلقات است و آن پیرهن های کثیف و آن کفش های جفت نشده تقصیری ندارند. مثل قابلمه‌، اجاق و آش  بی‌تقصیر خرس خیاط.





 


  • saba saba

اسارت ابدی

saba saba | سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ق.ظ | ۰ نظر

داشتم داستانی از جان چیور می خواندم. اسم داستان «مداوا» است. داستان مردی که زن و بچه‌هایش ترکش می‌کنند. او قرار است طلاق بگیرد و تنها زندگی کند. بعد از سیزده سال زندگی مشترک. خیلی تلاش می‌کند. روز کاری اش را پر مشغله می کند، شب تا دیروقت خودش را مشغول سینما و رستوران و همصحبتی با غریبه‌ها می کند. اما وقتی که می رود توی تخت خالی خوابش نمی برد. کتاب می خواند بازهم خوابش نمی برد. اوضاع طوری پیش می رود که نسبت به هشدار یک زن حساس می شود که در زن در گوشش می گوید: طناب را دور گردنت می‌بینم. 

از آن شب به بعد تا چشم می بندد طنابی را آویزان و آماده از سقف می بیند. می رود هر چه طناب در خانه دارند را می سوزاند تا خطر خودکشی را از خود دور کند. اما فایده ای ندارد...


اینجاهای داستان می گفتم لطفا نمیر! مقاومت کن، تو می تونی. مرد خوبی بود و دوست نداشتم بمیرد. هر چند یک طرف ذهنم می‌گفت بذار خودکشی کند. خودش را حلق آویز کند، داستان قشنگتر می‌شود!

 

نگران نباشید خودکشی نکرد. زنش که زنگ زد، با شور و هیجان وصف ناشدنیف  قربان صدقه ی زنش رفت. بعد بلند شد یخچال را از برق کشید و شیرهای خانه را بست و تا صبح رانندگی کرد تا به مقصدی که در زن و بچه اش در آنجا بودند برسد. 


 با این تصمیمش داشت ثابت می‌کرد زندگی طولانی مدت زناشویی گسستنی نیست و اگر گسست یکی را با خود پاره می کند، با خود می کشد به پایان و مرگ.


حس ترسناکی است اسیر شدن در یک زندگی مشترکی که می خواهی تمامش کنی اما نمی شود. اسارت ابدی!

  • saba saba

مقبولیت یا خودشیفتگی مزمن

saba saba | يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

می‌رسیم به مبحث شیرین مقبول بودن یا تحسین شدن.

همه دوست دارند مقبول دیگران باشند. از همه موجودات کره‌ی زمین، من این مورد را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. دوست دارم زیباترین، باهوش ترین، بی عیب و نقص ترین آدم باشم. نه که در کل دنیا. چون یک روز که دراز کشیده بودم و موهای خشکم را نوک انگشتم می پیچاندم، فهمیدم این غیرممکن است و دست بالای دست بسیار. ولی همچنان جزء رتبه اول فانتزی هایم است.

  اما سعی می‌کنم در جمع کوچکی که هستم بهترین باشم. تحسینم کنند و بگویند: باریکلا چه زن بانزاکتی! کاش مال ما بود! :) (البته گروهی که شیء محسوبم می‌کنند. که اکثریت مردم، زن و بچه شان را در درجه‌ای از مالکیت می‌ببیند که ماشین، خانه یا انگشترشان را.)

داشتم می‌گفتم. دلم می‌خواهد در جمعی باشم که از همه سر باشم. تاج سر باشم و بدرخشم. گاهی واقعا هستم. گاهی نه. از جوانتر از خودم متنفرم. مخصوصا زیباها و باهوش‌ترها که همه چیز بلد هستند و طوری فخر می‌فروشند انگار جوانی آنها مخصوص است و ابدی. نمی‌دانند من هم روزی مثل آنها بودم و بر قله‌های رفیع جوانی، مست از انرژی و نیروی جوانی و ترگل ورگل بودن سیر می‌کردم.

 از پیرتر از خودم خوشم می‌آید. چون چشم از من برنمی‌دارند و دوست دارند نگاهم کنند. این یعنی مُهر هزار آفرین را دریافت کرده‌ام. حیف که این بنده خداهای مجذوب من، بلد نیستند تعریف و تمجید کنند و به جایش لبخندهای قشنگ تحویلم می‌دهند و هی حاشیه می‌روند و سوال‌های بی‌ربط می‌پرسند.  قربونتون برم من. بیایید به ردیف بنشیند تا من سخاوتمندانه برایتان بخرامم و بدرخشم. اصلا هم از دید زدن من خجالت نکشید من متعلق به همه ی شما، عاشقان نازنینم هستم. :) (خوشیفتگی مزمن!!!)


*
همیشه فکر می کنم کاش داروهایی هم تولید می‌کردند برای درمان این خصلت‌های آزاردهنده. هیچ جوره نمی‌شود این احساسات را سرکوب کرد. یک مدت توی سرش می‌زنی، عین بچه های تو تلویزیون ایران، می‌نشیند سر جایش و نِقّش در نمی‌آید. اما همین که از آن غافل شوی ( و دوربین تلویزیون ایران به سمت دیگر بگردد)بلند می‌شود به جولان دادن و اسب دواندن توی روان آدم.  
مهم این است که به وجودش واقف باشیم و حواسمان به آن باشد. 

زنده بودن هم دردسر زیاد دارد ها!!! 
اه خدایا نمی شد یک ورژن راحت و بی دنگ و فنگ از زندگی به ما میدادی!!!  ما ایران به دنیا اومدیم گناه داریم آخه! یه کم دلسوز بنده هات باش جون خودت!





  • saba saba

ملافه ای سفید روی زندگی ام

saba saba | شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۴ ب.ظ | ۱ نظر

...
...
...
هیچی دیگه! 
حرفی برای نوشتن نداشتم گفتم کمی با هم سکوت کنیم و گوش فرا دهیم به فرمایشات گوهربار و شخصی ذهن مان! :)

...

...

...

...

این سه نقطه ها ذهنیات سانسور شده ی من است. الحق سانسورچی خوبی هستم. 

مطمئنم وقتی اسم سانسور وسط می آید همه فکر ها می رود توی تختخواب و پایین تنه. ولی این طور ها هم نیست. ما آدم ها دوست داریم دیگران این فکر را در مورد حرف های قورت داده مان بکنند. ولی واقعیت چیز دیگری است. 
من با صداقت بهتون میگم که فکرهایم در همین لحظه مربوط به بچه ای که برده ام کلاس زبان و بچه ای که کنارم دارد خرابکاری می کند بود. آن که کلاس رفته یک ساعت دیگر باید بروم دنبالش. این یکی که کنارم هست دارد صابون های گلبرگی مدرسه ای را که ریخته کف اتاق جمع می کند توی ظرفش. بازی مورد علاقه اس ریخت و پاش است.
چرا این فکرهایم را اول نگفتم؟ چون حس می کنم زندگی من چندان رمانتیک، هنری یا تلویزیونی نیست که بخواهم بیان کنم. این می شود سانسور زندگی و سانسور خودم.

من هر روز برعکس مردمان دیگر که روی مبل هایشان ملافه سفید می کشند و وقتی مهمان می آید ملافه ها را جمع می کنند، روی زندگی ام وقتی که مهمان دارم یا مهمانی می روم، ملافه ای سفید و براق و خوشبو می کشم.
 وقتی تنها با خودمان هستیم ملافه می رود کنار و اصل جنس پیداست؛ عریان و تمام نما. 



...
همان سکوت بهتر است.
...
...
...

  • saba saba

جمعه و دماغ خرس خیاط

saba saba | جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

یادم نبود جمعه است تا وقتی که دست های هوا را روی گلویم احساس کردم. یک جور خفگیِ کبود و سنگین. ریه‌های بدبخت چه گناهی کرده‌اند نصیب منِ مازوخیسم شده‌اند.
لعنت به من!
 همین کم مانده، برای اعضاء بدنم و امعا و احشایم دل بسوزانم و عذاب وجدان داشته باشم که چرا این بلاها را سرشان می‌آورم. به خدا من خودم هم دست خودم نیستم. نمی دانم کی هستم و کجا هستم و چرا هستم و چرا باید باشم!!!
 
دست زمانم شاید! به گمانم دست روزگار! هر چند نمی‌دانم روزگار در کل چیست!
ولش می کنم کلا برود پی خودش!
نمی خواهم اسم جمعه را بیاورم. این روز عجین شده با غم و تنهایی و دلتنگی و همه‌ی حال بد کن‌ها! 

خیال بپردازیم!
 
*

خرس خیاط نشسته کنج عزلت خودش که از چهارتا چوب انار و یک حصیر رنگ پنگی تشکیل شده‌بود. عین یک چتر تک نفره. فکر می‌کرد که چطور از از مخمصه‌ای که خودساخته پیروز بیرون بیایید. مخصمه‌اش چه بود؟ از دماغش به جای قیف زولبیا پزی استفاده کرده بود و حالا به شدت می‌خارید و او بلد نبود آن را چطور درمان کند. از بس با پنچه‌هایش خارانده بود و به تنش و به چوب‌های انار مالانده بود، حساس و دردناک و خونین شده‌بود. پشه‌هایی که آمده بودند ولگردی با زخم خرس خیاط ما مست می‌کردند و کارهای خارق العاده انجام می دادند. هی به تعدادشان اضافه می‌شد تا اینکه تمام سطح دماغ خرس خیاط را بال‌های تنگ هم چسبیدشان پوشاندند. زیر این بال ها خبرهایی بود که مربوط می شود به سانسورچی محترم!

خرس خیاط ار تنهای و درد و مشقت خوابش برد و صبح که بیدار شد، نه از پشه‌های مستِ ولگرد خبری بود، نه از درد و سوزش و خارش. رفت که بنشیند پی دوخت و دوزش. در حال برش آستین بود که در لبه‌ی براق قیچی چیزی دید که باورش خیلی هم سخت نبود!

دماغش به کل غیب شده بود. دماغی در کار نبود. تجاوز غیر قانونی پشه‌ها که خرس خیاط با بی‌اعتنایی به آنها، مهر قانونی زده بود، کار دستش داد. دماغش را از بیخ و بن کنده بودند و برده بودند. به جایش قوطی و شیشه های خالی و زباله هایشان را رها کرده بودند.

نتیجه‌ی اخلاقی:
به هیچ مستی اعتماد نکنید. چه پشه های مست از خون، چه خرس‌های مست از تنهایی که از دماغ برای قیف زولبیا استفاده می‌کنند! همه شان یک چیزشان آن بالا برای مدتی اجاره داده شده است. 




جمعه مبارک مان باشد
  • saba saba

تنهایی عزیزِ من

saba saba | يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر

تنهایی نعمت بزرگی است. باور کنید! هر چه از بدی تنهایی می گویند از حسادت است :) چون خودشان کشف کرده اند تنهایی موهبتی است که فقط باید تا خرخره در آن فرو رفت تا فهمید چه عظیم و مهیب و باورنکردنی است. در تنهایی است که خودت را می شناسی، می دانی چه می خواهی و چه نمی خواهی! دلت برای چه کسی تنگ شده. می توانی در سکوتِ تنهایی رویاهایت را رنگ کنی، هایلایت کنی یا کلا حذفش کنی!

تنهایی من خاکستری مایل به قهوه ای است با هاشوری از نور بی‌جان و کم رمق!  در تنهایی به یاد آدم های گذشته می افتم که همیشه مهربان بوده اند و حالا دیگر فراموشم کرده اند. هیچ کاری هم نکردم که از خودم دورشان کنم ولی مثل طرد شده ها، رهایم کردند. ( کاش یک روز بتوانم بفهمم چرا!)


 تنهایی نشخوار خاطرات است. نقش اصلی اش را خاطره، بازی می کند که عاشق امید می شود. گاهی با یک چشم اشک می ریزد و در چشم دیگرش برقی از شوق نگه می دارد فقط برای امید. 


حسی که در آخرین تنهایی داشتم، حس مرده ای بود معلق در تنهاییِ تاریک زندگی اش. واقعا مرده بودن سخت نیست. شیرین هم هست. پر از سکوت است و آرامش و خنکای کولر. هیچ خبری هم از مور و موریانه و حشرات انسان خوار نیست. هیچ چیز ترسناکی نیست مگر اینکه خودم از خودم بترسم.

بعد بیدار ماندن تا صبح! زل زدن به سقف و لامپی که هر از یک دقیقه چشمک می زند. تا اینکه نور مخلمی خورشید کم کم و نرم نرمان کشیده می شود روی پوست صورتت و مخمل گرمش را حس می کنی. خودت را می بینی شاد. انگار از یک ماموریت غیر ممکن برگشته ای با خستگی شیرین بعد از کار مهم.

 هنوز زنده ای و هیچ کس نبوده که با وجودش و ارتباط با تو، این امر بدیهی را اثبات کند! 
بله ! هنوز زنده ام ! این را کلید های کیبورد که لمس شان می کنم شهادت می دهند. :) 

  • saba saba