می نویسم، پس هستم

۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

تزریقات شادی و پانسمان روحی

saba saba | يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

 

خرس خیاط نیاز به تزریق شادی دارد. این چیز کمیاب و سخت به دست آوردنی و زود از کف رفتنی! یه کمی هم پانسمان لازم است که زخم های کهنه اش سر باز نکند. البته زخم های روحش!

خرس خیاط موهایش کم پشت شده، زیر چشمانش دو تا کیسه پرباد اندازه یک نعلبکی جا گرفته، خمیده راه می رود و تا یادش می آید که کسی نگاهش می کند و می خواهد راست بایستد، پشتش تیر می کشد و راست نمی شود. اگر خیلی لوث باشد می گوید جای خنجرهایی است که از پشت خورده ام و هیچ وقت درمان نخواهد شد. ولی نیست . خرس خیاط عادت دارد در زمان افسردگی به حال خودش دل بسوزاند و همه چیز را عین عسل غلیظ کنید. شما باور نکنید.

خلاصه که این روزها به شدت به شادی و شعف و حتی شده به کمی لبخند خنک نیاز دارد تا ادامه بدهد و وسط راه ننشیند و چرت نزند. یک اهرمی لازم است بزند زیر خودش و بلندش کند و یک سیخونک غلغلک آوری هم لازم دارد هل دهد و بخنداند تا انتهای راهش بدود و بخندد و انرژی به هر سو بپراکند.

آمدم همین را بگوییم که اگر شادی را یافتید اجازه بدید خرس خیاط هم یک ناخنک ریزی بزند. قول می دهد زیاد برندارد که خودتان کم نیاورید. 

یک روز داشتم با خودم حرف می زدم که چه خوب می شد آدم ها با هم مهربان بودند و همه را برادر و خواهر خود می دانستند. خرس خیاط هم ولو شده بود جلوی در خانه اش رو به روی آفتاب پاییزی که کمی جانش گرم شود و خون توی رگ هایش راه بیفتد. بربر نگاهم کرد. گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ 

باد از بینی اش بیرون داد و پوزخند زد و هیچ نگفت. 

گفتم: به آفتاب سلام کن! به زندگی سلام کن! و بیا از خودمون شروع کنیم و با هم مهربون باشیم.

بال چشمانش را به طرفم کج کرد و بلند شد رفت توی خانه اش و در را محکم بست. صدای چرخیدن کلید توی در را هم بلند کرد. 

من هم رفتم نشستم جایی که خرس خیاط نشسته بود و گرمای تنش را که مهربان بود و بخشنده به جانم کشیدم. 

به نظرم لازمه قانونی تصویب بشه که در آن به مهربانی اجباری با دیگران موظف باشیم هر کی هم از این قانون سرپیچی کرد جریمه اش مهربانی چندین برابر خواهد بود!

مسخره نیست که! قشنگ هم هست...

 

 

  • saba saba

آش عسلی که زغال شد

saba saba | سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر

خرس خیاط ولو شده‌بود روی حصیرش و کتاب «چطور دوخته‌هایمان را زیبا، دوز کنیم» می‌خواند. کتاب به نکاتی اشاره کرده بود که هیچ وقت به مغز خرس خیاط خطور نکرده‌بود و حتی از کنار کله‌اش هم اتفاقی عبور نکرده‌بود. حیرت زده از روش‌های بریدن و دوختن، می‌خواند و حواسش به خوراک روی اجاق نبود. 

نزدیکی‌های ظهر بود و خوراک که آشِ عسل بود، قل‌قل‌کنان با محتویاتش می‌جوشید و در قابلمه بالا و پایین پران، سرِ خوراک داد می‌زد: یواش‌تر! از کت و کول افتادم.

خرس خیاط از کتاب چیزهایی زیادی یاد گرفت. خوشحال بود و لبخندش زیر پوزه‌اش پهن و گسترده بود. اما وقتی کتاب را بست هر چه فکر کرد یادش نیامد چه خوانده بود. حتی یک جمله هم یادش نبود. با پنجه‌اش زد پشت پنجه‌ی دیگر و گفت: ای خرسِ غافل! غذا سوخت.
 و نشست به عزاداری برای ناهار سوخته‌اش. 
اما لحظه‌ای بعد آش عسل سوخته را سرزنشش کرد که چرا صدایش نزده که بیاید اجاق را خاموش کند، چرا اینقدر بی‌مبالات و بی عرضه است. چرا اینقدر نفهم و خنگ و حواس پرت است.
بعد هم قابلمه را برای تنبیه همانطور سیاه سوخته پرت کرد گوشه‌ای و پشت کرد به هر چه اجاق و قابلمه و مواد غذایی داشت و گرفت خوابید. یعنی در واقع خودش را به خواب زد.

توی به خواب‌زدگی خودش با خودش قهر بود. چون خودش هر چه از دهانش در آمده بود، بارش کرده بود و حالا عین خیالش هم نبود که ناراحتش کرده است. راحت خوابیده  و خرخرش به هوا بود. 

 هیچ کدام از خرس های خیاط اشتباه نمی‌کردند. وقتی دید هر چه خوانده، یک کلمه هم به یاد ندارد، وقتی با قابلمه و اجاق دعوا کرد در واقع داشت با خودش دعوا می‌کرد. 


نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی کسی به متعلقات شما بی‌اخلاقی، بی محلی و توهین می‌کند یعنی طرف خطاب صاحب آن متعلقات است و آن پیرهن های کثیف و آن کفش های جفت نشده تقصیری ندارند. مثل قابلمه‌، اجاق و آش  بی‌تقصیر خرس خیاط.





 


  • saba saba

سیگار بهمن

saba saba | جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

بهمن می کشید. کاری که جراتش را نداشت ولی یکباره نمی دانست چه بلایی سرش آمده که دلش نترس شده است. نشسته بود رو به رویم. خیالش نبود که سراغ دود رفته، چیزی و کاری که همیشه از ان نفرت داشت. بهمنش بو نداشت، لذت داشت. سیگارش کامی به همراه داشت همسنگ لذت جنسی. حفره ای در وجودش باز شده بود که از آن حفره خوشی مثل دود سیگار بهمنش پیچ می خورد، لوله می شد در آن فرو می رفت. تمام بدنش مور مور می شد و وجودش نفس عمیقی از آرامش می کشید. 

گاهی وقت ها احساس می کرد درون جمجمه اش برف می بارد. خودش اعتراف کرده بود. مغزش یخ می بست و سلول های تنش و بدنش می لرزیدند. دلش سیگار می خواست. موهایش را چنگ می زد و می گفت: سیگار! سیگار!  سیگاری که عطرش مستش کند و دودش دماغش را گرم. عطشی داشت به سیگار چون تشنه ای در بیابان به آب. 


گفتم: میشه یه کام از سیگارت بگیرم؟

دود توی دهانش را حبس کرد. از دماغش تکه ای دود عصیانگر فرار کرد. سر بالا انداخت که: نه!

با عشق و لبخند به نوک سیگار، به آتش سیگار نگاه کرد که مثل چراغی کم سو می سوخت، دلش را گرم و روشن نگه داشته بود.

گفتم: اینم بالاخره تموم میشه.

توی دنیای لذیذش بود سر تکان داد و گفت: اوهوم.

اما انگار باور نداشت. یا نمی خواست به پایان فکر کرد. لحظه را چسبیده بود و نمی داشت لحظه ها بی خبر و بی نشانه ای از لای انگشتانش چکه می کنند .

گفتم: داره دیر میشه.

گفت: اوهوم

گفتم: بلند شو از اینجا برو بیرون.

سیگار را دود می کرد. زمان می گذشت و نشسته بود روی تخت و با سیگارش عشق بازی می کرد. مرا پس دود سیگارش نادیده می گرفت. یا واقعا پرده ای از دود دنیایش را گرفته بوذ.

دستش را گرفتم و کشیدمش. شل و وارفته، رها و آویزان مثل طنابی که به هیچ جایی بسته نباشد کشیده شد دنبالم. کشیدمش و از در بیرون انداختمش.

منتظر بودم در بزند و التماس کند لباس هایش را بدهم. خبری نشد. رفتم و دراز کشیدم روی تخت، گفتم بالاخره وقتی سیگار لعنتی اش تمام شد بیدار می شود. 

هوای پشت پنجره تاریکی بود و هوای توی اتاق نور کم جان آباژور کنار تخت. خوابم برده بود و  زمان یواشکی دویده بود و به سرعت گذشته بود.

مانتو و شالش را همانطور که صبح روی صندلی میز آرایش انداخته بود و سیگارش را از جیب مانتو در آورده بود و خود را ولو کرده بود روی تخت با پاکت بهمنش دیدم. 

دویدم در را باز کردم . منتظر بودم چمباتمه زده، سر روی زانوی شلوار زخمی، موهای هایلایت پریشان و ریخته شده روی صورتش، کنار در ببینم، نبود. 

تبدیل شده بود به ته سیگارهای بهمن توی راهروی ساختمان که برای خودش می چرخید و غلت می زد و می خندید. 


خرس






  • saba saba

جزیره ی ناشناخته

saba saba | چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر


پشتم خارش گرفته بود. دست از روی شانه می‌بردم، نمی رسید به نقطه ی مورد نظرِ خارش گرفته. از کمرم هم دست دراز می‌کردم تا حد کش سانی اش بازهم نمی رسید. تصورش کردم که مثل یک جریزه ی ناشناخته و دور از دسترس برای خودش زندگی‌یی دارد خاص! شاید هم موجودات ریزی در آن زندگی می‌کنند که همه با هم فامیل هستند و ازدواج‌هایشان فامیلی است. بچه هایشان عجیب و غریب است؛ یک چشم و چهار انگشتی، یا دم دارد و باله‌ای روی کمر که وقتی برگی روی دوش می‌اندازند تا از سرما و آب حمام در امان باشند، مثل گوژپشت آدم‌ها می‌شوند. 

آنها هیچ جای دنیا را ندیده‌اند و فکر می‌کنند خودشان کل دنیا هستند، خودشان اشرف مخلوقات هستند. بچه هایشان در رویاهاشان موجوداتی را خواب می ببیند که روی دو پا راه می روند و با دست های دراز با انگشت های اضافه شان همه کارهایشان را انجام می دهند و با حرکت کردن های عجیب و غریب در صورتشان روی به روی هم مدت ها می نشینند. 

موجودات ریز جزیره ی من مرده هاشان را به آب می سپارند . در واقع آنها را در شیب تند جزیره رها می کنند تا آب، باد یا هر چه آمد با خود ببرد. 

آنها زندگی کوچک با آرزوهای بزرگ دارند. آرزو دارند یک روز بتوانند بفهمند چرا بوجود آمده اند؟ تا کی زندگی ادامه دارد؟ چرا می میرند؟ چرا ...خیلی چراهای دیگر...


امروز صبح که داستم به جزیره ی کوچک پشتم فکر می کردم به خارش شدیدی دچار شدم. شاید پایکوبی داشتند به مناسب تولد فرزندی پسری با باله ای اضافی در پشت. یا شاید پیروزی در شکار را جشن گرفته بودند.

 با تمام سعی ام نوک انگشت و ناخنم را به آن نقطه رساندم و خاراندم. موجودات ریز پراکنده شدند یا نه نمی دانم. تنم آرام گرفت ولی زیر ناخنم را که نگاه کردم قطره ی کوچک خون خشک شده آنجا بود. 

خون موجودات ریز جزیره ام.

  • saba saba

دختر آتش

saba saba | پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر


لباسی از آتش به تن داشت. به تنش چسب نبود. مثل شنلی آزاد و رها ولی سنگین روی شانه هایش را پوشانده بود. شراره های آتش رنگ عوض می کردند همان طور که لباس های شب پولک دار با نور قایم باشک بازی می کنند. 

 می رفت بالا. می آمد پایین. می چرخید و روی نوک پا چرخ زنان می خندید. 

گفتم:داری می سوزی!

با ترحم و ترس و دستپاچگی گفتم. اما او با خوشحالی گفت: از چی بسوزم! شاید تو می سوزی از حسادت ...

گفتم: کی هستی تو؟

گفت: دختر آتش! خود تو کی هستی؟

فکر کردم . به خودم نگاهی انداختم و دست کشیدم به لباس و بدنم. بودم. زنده بودم اما ترسیده، هیجان زده و مشوش. 

گفتم: تو می دونی؟

گفت: چی رو باید بدونم؟

هنوز چرخ زنان می رقصید و شعله های لباسش رنگ به رنگ می شد. زرد می شد، نارنجی و عنابی می شد. بالا می رفت و پایین می آمد.

کمی نفس تازه کرد و گفت: فکر کنم گم شدی!

گفتم: نه اون طرف خونمونه.

اشاره کردم به پله های خروجی پارکینگ که آسانسور هم کنارش بود. 

گفت: ولی گم شدی! یک جا رو اشتباه رفتی و حالا راه برگشت رو گم کردی...اصلا انگار نمی خوای برگردی...نمی خوای برگردی ولی نمی دونی کجا هم باید بری.

گفتم: چی داری واسه خودت میگی...یه دقیقه وایسا..من صورتم سوخت از گرمی شعله هات...سرم گیج میره اینقدر می چرخی و می رقصی..معلوم هست از کجا اومدی و چرا اینجایی و چرا لباست از آتشه..

- یک بار بهت گفتم ..ولی تو همینجور که جلو میری گذشته رو فراموش می کنی! چرا برنمی گردی به عقب...گذشته بهتره برات...توی گذشته ات بمون و اینقدر خودتو درگیر رفتن نکن.

- نمی فهمم چی میگی ولی انگار حرفات راست باشه دلم می خواد باور کنم.

-گذشته ات...گذشته رو میگم..خیلی حال می داد نه؟

یاد روزهای خوش می افتم. همه دوستم داشتند. این را دلچسب و دلپذیر حس می کردم که همه ی آدم هایی که می شناسمشان و مرا می شناسند دوستم داشتند. حتی آدم های ناشناسی که در کوچه و خیابان از کنارشان رد می شدم، بوی عشق می دادند. چقدر خوشبختی آن روزها پرقدرت بود و ...

چقدر ساده مرا برد به گذشته. بشکه ی خاطرات را باز کرد و همه یاد های شیرین گذشته مثل قاصدک هایی رنگارنگ توی هوای ذهنم معلق شدند، پرواز کردند و چرخیدند و همه فضا را گرفتند . دیگر هیچ چیز جز آنها دیده نمی شود.


به خودم که آمدم و چشم باز کردم و قاصدک های گذشته را باد زمان حال باد خود برد دیدم نیست. چرخیدم و دور و اطراف را گشتم. دیدم یک کپه کتاب و دفتر خاطرات و لباس هایم توی شعله های آتش می سوزند. 



  • saba saba

کفش های کتانی صورتی

saba saba | پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر


کفش‌های کتانی صورتیِ تو، دائم توی خانه می‌گردند. صبح‌ها بیرون از درِ خانه جفت می‌شوند تا بروند مدرسه. وقت ناهار که می‌شود، می‌آیند زیر میز ناهارخوری جلوی صندلی سوم می‌نشینند رو به دمپایی‌های روفرشی مادرت که بی‌تاب جابه‌جا می‌شوند. آن‌طرف زیر میز، پاهای بی‌جوراب من است که بلاتکلیف آنجا افتاده‌اند. یادت هست دکمه‌های رنگی که به کفش‌ات دوخته بودی! افتاده بود. خودم با دست‌های خودم، دوباره دوختم سرجای قبلی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور دکمه بدوزم. بعد از ناهار کفش‌ها می‌روند توی اتاق تا درس بخوانند. ساعت شش عصر که می‌شود خواب آلود و تلوتلوخوران می‌آیند، تلپی می‌افتند جلوی مبل راحتی. چند بار که مادر سر به سرت می‌گذارد، شروع می‌کنند به ورجه ورجه توی پذیرایی، روی مبل‌ها، پشت کتابخانه... اگر هوس خرید و قصر بادی پارک نزدیک خانه به سرت نزند، شبکه‌ی اخبار را به شبکه‌ی کودک تغییر می‌دهی و کفش‌های صورتی، یکی روی مبل و یکی پایین، رو به روی تلویزیون می‌مانند. موقع خواب هم کنار تختت جفت می‌شوند و گاهی از ترسِ تاریکی زیر تخت قایم می‌شوند، تا صبح که آفتاب از پنجره تاریکی را بشوید.

این‌ها را نگفتم که فقط گفته باشم.گفتم که بدانی وقتی شش طبقه را پایین رفتی و از آسانسور استفاده نکردی و توی تاریکی راه پله‌ها گیر آدم‌های پلید افتادی، خیال کردی دیگر نمی‌گذارند برگردی!؟ ولی برگشته‌ای و هنوز با مایی دخترکم!




نویسنده: افروز جهاندیده


  • saba saba

حفره

saba saba | چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر


 یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و ... هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من! نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است. چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکیه داده و می خواهد سرم روی آن بگذارم! چطور می شود به خالی،خلاء تکیه داد.

حالا آمده ام اینجا تا برای همیشه پیش تو باشم. تو سرشاری از زندگی. حتی پشت آن شیشه‌ی خاک گرفته. حتی زیر این سنگ سرد و سنگین.  تنهایت نمی‌گذارم. یادت می‌آید شبی که اخم کردی گفتی: تنهایم نگذار لعنتی! آمده ام اینجا برای همیشه بمانم. دیروز پلیس آورده بودند که بیرونم کنند. گفتم چشم، می روم. یک ساعت دیگر می روم. آنها رفتند و من امروز با پتو و بالش و فلاسک چای و شیرینی فسایی که دوست داری آمده ام تا برای همیشه بمانم. ببین باز دارند می آیند ...دستبند پلیس را ببین! جرینگ جرینگش را می شنوی! نمی توانم بروم. اگر از اینجا بروم و از تو دور باشم حفره‌ی خالی درونم را چگونه پر کنم! تو که خبر نداری دارد روز به روز بزرگتر می شود. آخرش مرا می بلعد. بگذار کنارت در حفره‌ی خاک بمانم. بهتر از آن است در حفره ی درونم حل شوم.






نویسنده: افروز جهاندیده

  • saba saba