می نویسم، پس هستم

۳۴ مطلب با موضوع «چرت نوشت» ثبت شده است

هوای تو دارم نمی گذارندم

saba saba | پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر

خرس خیاط مرده بود ولی راه می‌رفت، جرف می‌زد، غذا می‌خورد و می‌رید. 

مرده بود. باورتون نمیشه؟ 

خوب یه نگاه به خودت بنداز ببین تو هم مثل خرس حیاط نباشی رفیق جان!

اون روزا فکر می‌کردم بدتر از این ممکن نیست، ولی ممکن شد. هیچ غیرممکنی وجود نداره خرس کله پوک!

حالا سیاه‌تر از سیاه است. 

اصلا ولش کن! نیامدم اینجا که غر بزنم. اومدم که اومده باشم. دل خیییییییییییییییلی تنگه برای اینجا! 

اینجا رو عاشقانه دوست دارم.

حس می‌کنم یکی که عاشقمه محکم منو تو بغلش گرفته و می‌بوسه! وقتی میام اینجا انگار اینجوریه! 

شما باشید از بغل کسی که دوستتون داره درمیرید!؟

نمیذارید لباش روی گونه‌های داغتونو بسوزونه!؟

نه من اینجا را اینجوری دوس دارم.

اشک تو چشام جمع شد! sad

 

خلاصه که هوای اینجا دوستت دارم.

با احترام و بوووس «خرس خیاط» :)

 

  • saba saba

ویرانکده ام

saba saba | شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۱۴ ق.ظ | ۰ نظر

ویرانکده ام!

روز شنبه ام  را با آواری از خودم شروع کردم. اما هنوز کور سویی در وجودم هست که می گوید می توانی این خرابه را آباد کنی!آجر به آجر روی هم بچینی، همزمان آواز بخوانی و دیوارت را مرتفع کنی. روی دیوار هم نرده های دزدگیر مجهز بگذاری تا دست هیچ کس به خانه ات نرسد. مخصوصا به بطن خانه ات یعنی دلت! 

 

چهار چشمی مواظب دلتون باشید.

 

  • saba saba

خوشی کردن را یاد بگیریم؟

saba saba | دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۱۶ ب.ظ | ۰ نظر

آدمی که خوشی نکرده باشد با یه مقدار صدای بلند موزیک و رقص، با بوی عطرهای جورواجور سردرد می گیرد. خوشی برایش مثل سم می شود و آزاردهنده. هر چند خود نیز طعم خوب خوش بودن را حس می کند. 

خوشی کردن را باید بلد بود. باید آنقدر تکرار کرد تا روشش را یاد گرفت. 

خرس خیاط لذت بردن را یاد نگرفته است. چون لذتی را ندیده است. خرس خیاط درست کردن قهوه ترک را هم بلد نیست. چون تا کنون ندیده است. لذت و هیجان بانجی جامپینگ را هم درک نمی کند و می ترسد چون هیچ وقت تجربه نکرده که هیچ، از نزدیک هم ندیده است. رقصیدن بلد نیست و می ترسد خودش را تکان بدهد کسی ببیند و سرزنشش کند. 

آدم یا خرس فرقی نمی کند خوشی را باید یاد گرفت.

...

 

 

  • saba saba

هیچم در هیچستان

saba saba | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۴۹ ق.ظ | ۰ نظر

 

وقتی سردرگمی، حرف هایت هم بی سر و ته می شود. هی به خودت می گویی یک چیزی کم است! یک چیزی کم است! اما نمی دانی چه! 

همه از ناامیدی می گویند ولی من نمی توانم اسمش را ناامیدی بگذارم. کلمه ی جدیدی برای این حال و وضع لازم است که اقناع کند که مناسب اوضاع است. کلمه ها لال اند ما هستیم که زبانشان می شویم و به حرف می آوریمشان. 

خلاصه که دست از کار کشیده ام، خسته ام و درمانده و در گمبودگی دست و پا می زنم. چراغی روشن نمی بینم، همه جا تیره و سرد است.

چشم هایم را روی هم می گذارم تا بخوابم. شاید وقتی چشم باز کنم دنیای دیگری باشد که بشود به آن دل بست و چند روزی دوام آورد تا پایان.

...

...

...

هیچ، هیچ را می فهمد!

  • saba saba

کشور day

saba saba | پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ | ۰ نظر

 

کتف و پشتم چنان دردی دارم که انگار زخمی است عمیق و ناشناخته و نادیدنی جاخوش کرده باشد آنجا. انگار دست بزرگی به طول شانه تا شانه ام کوبیده باشد. بدون اینکه اثری از کبودی برجا بگذارد. فقط دردش مانده که هر چه ماساژ می دهم یا کش و قوس می آید عین پوست چسبیده به سرجایش. 

دردها همه چیز را تغییر می دهند از رنگ ها گرفته تا آدم ها. باعث می شوند همه چیز را طور دیگری ببینی و طور دیگری بشنوی و طور دیگری درک کنی. نمی دانم این جادوی درد را چطور می شود خنثی کرد یا تعدیلش کرد که هر وقت دلت خواست بیاید و هر وقت بهش دستوری دادی برود در تاریکی ها گم شود. 

 

امروز کشور جدیدی را کشف کردم. درد باعث شد ببینمش و به این جزیره بیاندیشم. 

اسمش کشور day دی است. جزیره است اما نه وسط دریا یا آب. وسط یک بیابان سفید و خط خطی. بیابانی که خالی از سکنه نیست و ساکنانش کلمات فارسی دستنویس هستند که همه شان یک رنگ آبی پوشیده اند. انگار لباس رسمی شان باشد و در یک مراسم مهم شرکت کرده باشند. مثلا روز عیدشان. 

کسور دی اما خاک قهوه ای دارد. مردمش آنقدر ریز و کوچک اند که با چشم غیر مسلح دیده نمی شوند. همه شان بیماری واگیرداری به نام کتاف گرفته اند و حرکت نمی کنند. از علائم این بیماری می توان به خشک شدن در یک نقطه و ایستادن در آنجا و زل زدن به رو به رو، هر چه که باشد نام برد. لام تا کم حرف نزدن و فقط چشم در چشمخانه چرخیدن است. این بیماری حدودا دو ساعت به زمان خودمان و دو قرن به زمان انها طول می کشد. 

قبل از اینکه بیماری کتاف بگیرند آدم های شادی بودند یا اینکه کتاف شادی شان را گرفت. روی دو خطی که کشورشان را به سه قسمت نامساوی تقسیم می کند جمع می شدند و عبادت می کردند. این دوخط برای آنها حکم این دنیا و آن دنیا را دارد. اعتقاد دارند خط اول می رود به آن دنیا و مرده هایشان را روی آن خط چال می کنند و خط دوم از آن دنیا برمی گردد. پس کودکانشان را روی این خط به دنیا می آورند. 

بین این دو خط  منطقه ثروتمند نشین است و اطرافش فقیرنشین است. 

عمده فعالیت آنها کشت چای و قهوه است برای همین خاکشان هم قهوه ای رنگ است. 

به زبانی حرف می زنند که جز خودشان هیچ کس نمی داند چه می گویند و حتی اسم زبانشان را هم کسی نمی داند.

 

 

جزیره ی قشنگی است. عکسش را برایتان می گذارم 

شکل قشنگی دارد. نمی دانم شما آن را شبیه چه می بینید ولی شکلش برای من نامفهوم است. 

 

 

کشور day

 

 

 

 

 

 

 

  • saba saba

صدای آواز می آید

saba saba | شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر

صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.

 

...

امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتاق خواب روی تختخواب نرم و گرم گفتم : من نمی ترسم. واقعا هم در خودم نمی ترسیدم ولی فکر کردم که عاملان مرگ چه ابزاری دارند!؟ تصوری شکل نگرفت و بازهم احساس کردم شجاع ترین زن دنیام و از هیچ چیز نمی ترسم حتی از پایان یافتنم. 

شاید فردا بترسم. فردا که دلخوشی های کوچکم پررنگ شوند، یا وقتی که چرخ زندگی روزمره بدون من پنچر شود کمی بترسم. ولی مطمئنم پس فردایش باز نخواهم ترسید. 

ترس هم مثل دندان های یک پیرزن عشایری که نمی داند دندانپزشک و دندان مصنوعی چیست یک در میان وجود دارد. بعضی هاش محکم و قرص و بعضی هاش لق و آویزان! 

هر چه هست چیزی است که آدرنالین را هم به بازی می گیرد. مثل زندگی یا مرگ که ما در دستان آنها بازیچه ای هستیم کهنه نشدنی! 

 

...

صدای آواز قطع شده است. صدای آواز زنی که پشت دیوارها، قابلمه را اوماش را هم می زند و با دهان بسته شعری را می خواند را خیلی از کلماتش فقط آوا هستند و بس! 

صدای آواز را باران شسته است. بارانی که نیمه های شب چشم های خسته از همخوابگی را برای لحظه ای باز کرد تا گوش شود و بینی و طراوتش را مثل لحافی از طبیعت، پهن کند به جای پلک های خشک از خستگی.

 

...

اینجا باران دلشوره ها را شیرین می کند.

باران ببارد من نخواهم بارید

 

  • saba saba

شهر ساخته شده روی انبار باروت

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

 

خرس خیاط یک انبار باروت زیر شهر را کشف کرده است. این خبری بود که لازم نبود اخبار اعلام کند. خود به خود، چهره به چهره، نگاه به نگاه منتقل شد. 

اولین نفر کسی بود که خرس خیاط را در حال خروج از دری زیرزمینی دید. چهره مبهوت و گنگ خرس خیاط با امواج نامرئی نگاهش لحظه ای و کوتاهش خبر را انتقال کرد. ناقل خرس خیاط بود و بعد فراگیر شد. 

 

 شهری ساخته شده روی انبار باروت؟ یا باروت تعبیه شده زیر شهر؟ یا باروت تزریق شده به تن شهر؟ زیاد فرقی نمی کند. اما حالا تمام شهر را دلهره ای در هم پیچیده و نامعلوم در خود گرفته است. تا تقی به توقی صدا می دهد همه آماده شنیدن صدای اولین انفجار هستند. نیم خیز می شوند یا انگشت توی گوش می ایستند. بعد منتظر انفجارهای بعدی و بعد ... نه دوست ندارم بعدش را حتی تصور کنم. چون هر چه را تصور کنی آن را از عدم به وجود کشانده ای. پس چیزهای قشنگ تصور کنید. دلواپسی ها را پس برانیم؟ می شود ایا!؟ وقتی از در و دیوار و آدم و هوا خطر می بارد؟

خرس خیاط بعد از کشف  انبار مذکور در دورترین و کوچکترین و امن ترین گوشه ی خانه اش کز کرده است و به هر چه فکر می کند مه آلود می شود. هر چه می شنود از کوچه و خیابان، از زبان مردم عبوری همه وهم طور و مه آگین شده است. نمی داند کدام درست است کدام غلط! آخر همه شان یک جای کارشان می لنگد و کج و کوله است. نیاز به بازسازی داره!

 

یکی بیایید این مه را کنار بزند!

یکی که شبیه باد باشد ملایم و مهربان و نوازنده! این یکی از اختیار خارج است. گسترده است و خرس خیاط ذره ای بیش نیست. 

 

خرس خیاط دلش بدجور شور می زند. طوری که تا آخر عمر لب یه شوریجات و ترشی جات نخواهد زد. 

 

 

  • saba saba

دلشورجات

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ | ۰ نظر

دلم شور می زند. 

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

 

 

13 دی ماه 1398

 

  • saba saba

حال خوب کن دائم نیازمندیم!

saba saba | جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

 

روزهای خرس خیاط رنگ های مختلفی دارد. یک روز صبح که چشم باز می کند روزش از خاکستری شب قبل کم کم رنگ سفید و بعد صورتی می گیرد و تمام تنش می شود صورتی. خرس صورتی و با دلی که شکل لبخند در آمده. پر انرژی به کارهایش می رسد. الگو می کشد قیچی می زند و می دوزد هر چند تا نتیجه کار و لباس کامل شدن راه زیادی دارد. 

یک روز دیگر خسته است به زور چشمانش را باز می کند و از لای چشمانش همه چیز را خاکستری با لکه های رنگی می بینید. قرمز عصبانیت، آبی بی خیالی و زرد تنفر و قهوه ای بی حال. هی رنگ عوض می کند و خودش از این تغییر سرگیجه می گیرد. 

دعا می کند روز زودتر تمام شود تا چشم روی هم بگذارد به امید روزی رنگی حتی شده یکرنگ هر چند تیره.

خلاصه که  خوی و خصلت ناجوری دارد. خودش هم از دست خودش عاصی شده است و نمی داند چه کند. وقتی می نشیند فکر می کند هزارتا کار دارد انجام بدهد اما انرژی کم می آورد. از نفس می افتد روی مبل و شکم گنده اش را تماشا می کند که بالا و پایین می شود. به ران های شل  و ول و پلاسیده اش نگاه می کند و حوصله ی ورزش ندارد. فکر می کند آیا افسردگی به جز قرص های سرترالین درمان دیگری هم دارد؟ و این به رسمیت شناخت افسردگی است.

می ترسد. از شبح سیاه افسردگی می ترسد. آنقدر می ترسد که افسردگی در خواب هم دست از سرش بر نمی دارد. وقتی می خوابد ذهنش دائم ور می زند و جسمش خواب است. این پهلو آن پهلو می شود ولی ذهن بیدار و هوشیارش دست از فک زدن برنمی دارد. 

چکار کند این خرس خیاطی که همیشه منتظر چیزی، اتفاقی، خبری است تا حالش را بهتر کند!!!

شاید یک حال خوب کن دائم لازم دارد. از آنهایی یک بار اتفاق می افتند و برای همیشه حالت را روی درجه خوب قفل می کنند و کلیدش را قورت می دهند. 

از آنهایی که دیگر فکر حال بد حتی از قاموس لغات حذف می کنند و فقط توی کتاب های تاریخی می توانی پیدایش کنی!

...

اگر مثل خرس خیاط هستی منتظر نباش! این انتظار مخصوص خرس هاست. آدم ها اگر زیاد انتظار بکشند می میرند. چشم به در می پوسند و هیچ کس خبردار نمی شود. پس تا دیر نشده بلند شو و خودت را بغل بگیر، ببر جلوی آینه دست بینداز دور گردن خودت و توی آینه خودت را ببوس و بگو : تو چقدر زیبایی! 

برای شروع این اولین قدم است، آدم زیبا! 

 

 

  • saba saba

اسب چوبی تروا هستم

saba saba | چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ | ۰ نظر

 همه اش خنده ام می گرفت. به حرکت پرده در باد می خندیدم، به ناخن های دو پوست شده ام، به غذای ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبیل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام می گرفت. و نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از این خنده ها عاصی شده بودم. این دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شاید. 

دلم می خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هایی که می بینم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگی قشنگه! 

شک ندارم مریض بودم! 

این حس فقط یک روز پایید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم، دوباره دنیایم را غبار خاکستری نه چندان غلیظی گرفته بود که احساساتم را هم مسموم کرده بود. دیگر خنده ام نیم گرفت در عوض بی تفاوت ترین آدم دنیا شده بودم.

خودم فکر می کنم تقصیر هورمون های لعنتی لاابالی است که هر کار دلشان می خواهد با من می کنند. همین ها دشمن اصلی من هستند. همین ها آخرش مرا خواهند کشت به همان شیوه ای که خودشان دلشان می کشد. 

 

از اینکه اینقدر بدنم در اختیار یک عده هورمون ناشناخته و مرموز باشد متنفرم. احساس می کنم شکل اسب چوبی تروا هستم که فقط پوسته ای هستم با موجودات درون تنم که هدایتم می کنند. 

 

 

  • saba saba