می نویسم، پس هستم

جمعه و دماغ خرس خیاط

saba saba | جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

یادم نبود جمعه است تا وقتی که دست های هوا را روی گلویم احساس کردم. یک جور خفگیِ کبود و سنگین. ریه‌های بدبخت چه گناهی کرده‌اند نصیب منِ مازوخیسم شده‌اند.
لعنت به من!
 همین کم مانده، برای اعضاء بدنم و امعا و احشایم دل بسوزانم و عذاب وجدان داشته باشم که چرا این بلاها را سرشان می‌آورم. به خدا من خودم هم دست خودم نیستم. نمی دانم کی هستم و کجا هستم و چرا هستم و چرا باید باشم!!!
 
دست زمانم شاید! به گمانم دست روزگار! هر چند نمی‌دانم روزگار در کل چیست!
ولش می کنم کلا برود پی خودش!
نمی خواهم اسم جمعه را بیاورم. این روز عجین شده با غم و تنهایی و دلتنگی و همه‌ی حال بد کن‌ها! 

خیال بپردازیم!
 
*

خرس خیاط نشسته کنج عزلت خودش که از چهارتا چوب انار و یک حصیر رنگ پنگی تشکیل شده‌بود. عین یک چتر تک نفره. فکر می‌کرد که چطور از از مخمصه‌ای که خودساخته پیروز بیرون بیایید. مخصمه‌اش چه بود؟ از دماغش به جای قیف زولبیا پزی استفاده کرده بود و حالا به شدت می‌خارید و او بلد نبود آن را چطور درمان کند. از بس با پنچه‌هایش خارانده بود و به تنش و به چوب‌های انار مالانده بود، حساس و دردناک و خونین شده‌بود. پشه‌هایی که آمده بودند ولگردی با زخم خرس خیاط ما مست می‌کردند و کارهای خارق العاده انجام می دادند. هی به تعدادشان اضافه می‌شد تا اینکه تمام سطح دماغ خرس خیاط را بال‌های تنگ هم چسبیدشان پوشاندند. زیر این بال ها خبرهایی بود که مربوط می شود به سانسورچی محترم!

خرس خیاط ار تنهای و درد و مشقت خوابش برد و صبح که بیدار شد، نه از پشه‌های مستِ ولگرد خبری بود، نه از درد و سوزش و خارش. رفت که بنشیند پی دوخت و دوزش. در حال برش آستین بود که در لبه‌ی براق قیچی چیزی دید که باورش خیلی هم سخت نبود!

دماغش به کل غیب شده بود. دماغی در کار نبود. تجاوز غیر قانونی پشه‌ها که خرس خیاط با بی‌اعتنایی به آنها، مهر قانونی زده بود، کار دستش داد. دماغش را از بیخ و بن کنده بودند و برده بودند. به جایش قوطی و شیشه های خالی و زباله هایشان را رها کرده بودند.

نتیجه‌ی اخلاقی:
به هیچ مستی اعتماد نکنید. چه پشه های مست از خون، چه خرس‌های مست از تنهایی که از دماغ برای قیف زولبیا استفاده می‌کنند! همه شان یک چیزشان آن بالا برای مدتی اجاره داده شده است. 




جمعه مبارک مان باشد
  • saba saba

تنهایی عزیزِ من

saba saba | يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر

تنهایی نعمت بزرگی است. باور کنید! هر چه از بدی تنهایی می گویند از حسادت است :) چون خودشان کشف کرده اند تنهایی موهبتی است که فقط باید تا خرخره در آن فرو رفت تا فهمید چه عظیم و مهیب و باورنکردنی است. در تنهایی است که خودت را می شناسی، می دانی چه می خواهی و چه نمی خواهی! دلت برای چه کسی تنگ شده. می توانی در سکوتِ تنهایی رویاهایت را رنگ کنی، هایلایت کنی یا کلا حذفش کنی!

تنهایی من خاکستری مایل به قهوه ای است با هاشوری از نور بی‌جان و کم رمق!  در تنهایی به یاد آدم های گذشته می افتم که همیشه مهربان بوده اند و حالا دیگر فراموشم کرده اند. هیچ کاری هم نکردم که از خودم دورشان کنم ولی مثل طرد شده ها، رهایم کردند. ( کاش یک روز بتوانم بفهمم چرا!)


 تنهایی نشخوار خاطرات است. نقش اصلی اش را خاطره، بازی می کند که عاشق امید می شود. گاهی با یک چشم اشک می ریزد و در چشم دیگرش برقی از شوق نگه می دارد فقط برای امید. 


حسی که در آخرین تنهایی داشتم، حس مرده ای بود معلق در تنهاییِ تاریک زندگی اش. واقعا مرده بودن سخت نیست. شیرین هم هست. پر از سکوت است و آرامش و خنکای کولر. هیچ خبری هم از مور و موریانه و حشرات انسان خوار نیست. هیچ چیز ترسناکی نیست مگر اینکه خودم از خودم بترسم.

بعد بیدار ماندن تا صبح! زل زدن به سقف و لامپی که هر از یک دقیقه چشمک می زند. تا اینکه نور مخلمی خورشید کم کم و نرم نرمان کشیده می شود روی پوست صورتت و مخمل گرمش را حس می کنی. خودت را می بینی شاد. انگار از یک ماموریت غیر ممکن برگشته ای با خستگی شیرین بعد از کار مهم.

 هنوز زنده ای و هیچ کس نبوده که با وجودش و ارتباط با تو، این امر بدیهی را اثبات کند! 
بله ! هنوز زنده ام ! این را کلید های کیبورد که لمس شان می کنم شهادت می دهند. :) 

  • saba saba

عصبانیت زدایی

saba saba | جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۴ ب.ظ | ۱ نظر


اعتماد به نفس، این گوهرِ سخت‌دست‌یافتنی! بله این جواهر را هر کس داشته باشد زیبا، پُر قدرت، موفق و کلا همه چیز تمام می شود. بی نظیر می شود. همین اعتماد به نفسی که ما دست کم می گیریم. همین اعتماد به نفسی که مهم نیست اگر بشکند و نابود شود. همین اعتماد به نفسی که باید بچه هایمان را به آن مجهز کنیم تا در آینده به جنگ مشکلات ریز و درشت بروند و موفق و سربلند از آن سر کشتار مشکلات بیرون بیایند. 


هیچ کس نیست که راه ساده ای  یا اندازه ای مشخصی برای در دست گرفتن این اعتماد به نفس لعنتی به آدم بدهد. همه اش می گویند نداری! می دانم ندارم، چطور داشته باشمش!؟ خوب البته که هیچ کس دقیق نمی داند. آنهایی هم که می دانند می ترسند به دیگران تمام و کمال بگویند مبادا از اعتماد به نفس خودشان کش برویم و کم بیاورند. 


خوب این ها را چرا می گویم؟ برای این می گویم که بعضی ها هستند که واقعا هیچ چیز ندارند، هیچ چیز. نه زیبایی، نه نبوغ، نه موفقیت ولی  دچار بیماری اعتماد به نفس مزمن شده اند و خودشان را بالا می برند. خودشان بر اوج قله های موفقیت و محبوبیت می بینند. اعتماد به نفس کاذب مثل سقف کاذب زود فرو می ریزد( از سخنان حکیمانه ی خرس خیاط)

 

چه کنم که سخت عصبانی ام از دست کسی که با چهار تا کلمه خودش را علامه ی دهر می داند و در برابر پاسخ دیگران برای انتشار مجدد متنش پافشاری می کند که شما قصد سرقت ادبی دارید، شماها قصد دارید متن مرا تغییر دهید و کلمه هایم را وارونه کنید! خدایا یک مقدار عقل اگر در کیسه ات باقی مانده به این بنده خداهای بی نوا بده ! این ها به جای اعتماد به کیهان و کهکشان، کمی شعور و عقل لازم دارند. چرا این دنیا این قدر وارونه است! چرا هیچ چیز سر جای واقعی خودش نیست! چرا سنگ روی سنگ قرار نمی گیرد!!!



لعنتی!

لعنتی!

لعنتی!


  • saba saba

تک بُعد بودن

saba saba | پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

خرس خیاط نشسته است و خمیازه می‌کشد و همزمان گردنش را می‌خاراند. با پاهای دراز شد و باز از هم. لباس هایی که دوخته و در باد کولر می رقصند را نگاه می‌کند. با چشم‌های گرد و ناامید و خسته. این‌ تصویر ظاهری قضییه‌ی خرس خیاط است.

 از قیافه و پوسته‌ی هر کسی تا همین حد می‌شود فهمید یا دید. در واقع یک بچه این گونه همه چیز را می‌بیند. هر آنچه می‌بیند را کمال‌یافته می‌داند و تمام. غافل از اینکه در کُنه فرد چیزهایی است که یا باید به زبان آورده شود یا خود طرف مقابل با توجه به تجربیات شخصی و آموخته‌ی اجتماعی درک کند. مثلا بداند چشم‌های افتاده و کُندگردش یعنی خستگی و دلزدگی و چند مشکل روحی روانی دیگر. 


اما چه خوب بود آدم‌ها و خرس خیاط همان یک بُعد را داشتند. اینقدر درگیر مشکلات و جنگ و فرسودگی نمی‌شدند. تک بعدی بودن نعمتی می‌تواند باشد کسب نشدنی. من با خرس خیاط دست به یکی خواهم کرد تمام بعدهای دیگر انسانی‌ام را بشکنم و بماند تک بعدم. نه حتی بعد حیوانی. یک بعد جدید و ساده و یکرو که دست هیچ موجودی اعم از زنده و غیر زنده به آن نرسد. 


ثانیه ثانیه زندگی کردن فرساینده است. من وزن ثانیه‌ها را حس می‌کنم. روی کتف و پشتم صلیبی را حمل می‌کنم که هر ثانیه وزنه‌ای است اضافه بر  وزن صلیب. 


خرس خیاط عزیزم لطفا صبور باش! پاشو برو کمی بخواب تا خستگی توی استخوان‌هایت رخنه نکند. اگر این ملال بماند و ماسیده شود روی تن ات کم‌کم به درونت چکه می‌کند و آن وقت دست به دیگرکشی می زنی. می‌دانم از خودکشی متنفری. چون اعتقاد داری «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» بدترین گناه آدم است و غیرقابل بخشودن. در واقع مجازاتی ابدی ست.

 پس بلند شو! کمی بخواب تا انرژِی ویران کردن خود و از نو ساختنش را داشته باشیم.





  • saba saba

جنون

saba saba | چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

توی وان حمام کشتن عاشقانه ترین نوع قتل است. عریان و بدون هر نوع تعلقات و پوشش‌های متظاهرانه. با زیبایی و بدنی همانطور که هست توی هیچ گِن و لباسی تغییر نکرده است. 
یا شاید در آسوده ترین حالت که در حمام احساس امنیت و آسایش به آدم دست می دهد. فکر می کنم چشم های زن در این غافلگیری سخت معصوم و حق به جانب بوده است.
 
تقصیر من نیست فکرم درگیر قتل این روزهاست. مردی همسر دومش که کلی عکس‌های عاشقانه دارند و لحظه ای که عکس ها ثبت حتما عاشقانه‌تر سپری کرده اند. اگر آدم عادی بود و معروف نبود این همه بازخورد و ری اکشن به این قتل نبود. شاید همان دیشب فراموش کرده بودم. اما عکس‌های قاتل و مقتول و تفسیرها و توضیحات از چیزی که اعتراف به قتل اسمش را می‌گذارند باعث شده خوابم پر باشد از چهره ی سرد مردی که زنش را روز قبل با شلیک توی قلبش کشته است. تازه معلوم می شود اسلحه از شب قبل آماده بوده. نمی دانم چی حسی داشته این مرد سیاستمدار که لقب قاتل هم به القابش اضافه شد. اما حس ناشناخته ای می تواند باشد. نه جنون آنی نبوده. جنونی بوده پرورش داده شده و هیولا شده. 

***

تب قتل این روزها فضای مجازی گرفته است. یک چیز خنده دار است آن اظهارنظرهای خانم مارپل ها و آقا پوآروهای مجازی ست. آدم نمی داند بهشان چه بگوید که هر از ظن خود شد یار ما.

***
دلم می خواست دست خرس خیاط را بگیرم و بیاورم اینجا برایتان چندتا اعتراف نان و آب دار بکند شاید دلتان آرام گرفت. ولی خرس خیاط پیچش دل گرفته از این همه خبرهای داغ و حیرت آور. 
سرگیجه گرفته از اینکه مردم عاشق اخبار زرد و نارنجی و قرمز هستند و شب که می خوابند آرزو می کنند کاش کسی کشته شود به دست دیگری که معروف است یا کاش بمبی در جایی بترکد یا شعله ای بسوزاند خانواده ای را، که اینان روزشان ساخته شود و آدرنالین شان نیفتد.

هیچی دیگه! خودمم یکی از این مردمم و اصلا از اینکه این شکلی هستم خوشم نمی آید ولی بلد نیستم جور دیگری باشم. 




  • saba saba

از روی پل پریدن

saba saba | دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۲ ب.ظ | ۰ نظر


«وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند« اگه همه از بالای پل بپرند، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند«هی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟»


این نقل قول از کتاب بی نظیر استیو تولتز لعنتیه! کلی از این جملات و معناهای فوق العاده داره که با خوندنش برق به مغزت وصل میشه و خون توی سرت داغ میشه. آدم وقتی کتاب خوبی رو می خونه به نویسنده اش حسودیش میشه که دنیای متفاوت و قسنگ و خاص و منحصر به فردی را به تصویر کشیده، چه چیزای نابی رو می دیده و ما کور! چه معانی را در جهان کشف کرده ما احمق! خدایا چی می شد یه کم از نبوغ این استیو تولتز لعنتی رو به من میدادی! شاید هم دارم ولی تنبلم و استفاده  نمی کنم. تا در قوطی راباز نکنی که نمی فهمی چی توشه!!! 


خلاصه اینکه هر بار که کتاب جزء از کل را می بستم چشم می افتاد به چهره ی لعنتی استیو تولتز لعنتی. آن موهای پریشان و چهره ی آرام و پوزخند روی لبش. با اون لباس سیاهش و ریش کم پشت و کوتاهش آدم را یاد بوتیک دار آخر منوچهری می اندازد. ولی به کتاب و جملات دقیق و معنادار و فلسفی اش که فکر می کنم می گویم: نابغه میشه قبل از مرگم یکبار ببینمت و ازت بپرسم تمام پنج سالی که وقتت رو روی این کتاب گذاشتی چه حسی داشتی؟ حس می کردی داری گند می زنی! یا داری نعمت خوندن بزرگترین کتاب قرن را به مردم دنیا ارزانی می داری؟ 


خلاصه تر که استیو تولتز لعنتی، من عاشق جزء از کل لعنتی تو شدم، لعنتی! 


  • saba saba

وارونه شدن

saba saba | يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر


خودم را وارونه روی تخت پیدا کردم. صبح امروز وقتی چشم باز کردم به صورت چندش آوری وارونه بودم. امعاء و احشایم به صورت وحشیانه ای روی بدنم آونگ بودند. مغزم بیرون از پوست سرم بود و موهایم رفته بود به جای مغزم توی کله. رگ و پی های دست و پایم هم دیدنی نبود. از دیدن خودم وحشت کردم؟ بله که وحشت کردم. آدم صورت حیوانی و متهوعش را ببیند چه حسی بهش دست می دهد! جلوی آینه بایستد و به جای روکش زیبایش کثافات درونش را ببیند. آدم را ترس و هراسی در برمی گیرد که نمونه اش در دنیای هیچ کلبه ی وحشت یا زامبی ی نمی شود پیدا کرد. بعدش فکر می کند با آن مغز آبدار و تهوع آورش و می فهمد همه موجودات انسانی و حیوانی کره زمین این جنین هستند و کمی دلش آرام می گیرد. با خیال راحت بیرون می رود از دیدن آدم های وارونه شده اصلا وحشت نمی کند. فقط می بیند بی اندازه یک شکل شده اند و امید و ناامیدی که همزاد هستند در دل خونابه دارش جوانه می زند.اما به صورت کاملا استعاری.
بعد آدم ها شروع می کنند به آراستن دل و روده و مری و کبد و مغز و عصبشان یا زیورآلات ساخته خود و لباس تن خود حیوانی شان می کنند که شیک تر و محافظ تر باشند. بعدش هم چنان از این محتویات بدن استفاده می برند که گندی بزرگتر می زنن به این گنداب بزرگ. زندگی را جور دیگر می کنند تا ادامه داده باشند این سیرک مسخره را.

خلاصه اینکه آدم به همه چیز عادت می کند و بعدش به گه می کشد.
 هر کس باور نمی کند امتحان کند؛ یک آزمون و خطای معمولی.


اگر فردا خودتان را شکل کرم خاکی روی تخت پیدا کردید یک سری به کتاب مسخ کافکا بزنید.
  • saba saba

چوپان افکار

saba saba | شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۷ ب.ظ | ۰ نظر

فکرها متولد می‌شوند و ما با رسیدگی به آنها و دادن خوراک فکری مناسب حالشان، تر و خشک‌شان می‌کنیم. بزرگ می‌شوند. بعد از یک مدت دیگر به ما نیازی ندارند و خود به خود زنده هستند و برای خود توی سرمان می‌لولند. تصور می‌کنید در شبانه روز چند فکر داریم که توی سرمان مدام می‌چرخند! بعضی‌ها زیر دست و پای تازه واردها، کورها، بدجنس‌ها و بی‌توجهی‌های قصدی یا غیر عمدی له می‌شوند. چرا بلند نمی شویم این جنازه های بو گرفته و مفسد فی الکله را بیرون بریزیم. 

من توی کله‌ام هزاران هزار از این جسدهای فاسد و بو گرفته و متوّرم دارم که روز به شب و شب به روز، بوی آزاردهندشان سرم را انباشته است. احساس می‌کنم کله‌ام ، در مسابقه بزرگترین کدو تنبل تاریخ رکورد شکسته است.
 احساس می کنم چنان متورم است که با یک ضربه کوچک وسط پیشانی ام می ترکد و تمام دنیا به گندش آلوده می شود. 

اما نمی دانم این مردگان توی سرم را چطور با رعایت موازین بهداشتی و قانونی بدون آسیب زدن به سرِ مبارکم دفع کنم. جاروبرقی بگیرم توی گوشم!؟ یا سشوار از یک گوش بگذارم تا گوش دیگرم پرتاب شود بیرون؟! یا مواد مذاب از دماغم وارد کنم و منتظر بمانم اجساد مایع شده از سوراخ های کله ام بزنند بیرون؟!

معضل بزرگی است برای زندگی ام. باید فکری کنم! فکری که دیگر افکارم را رهبری کند. مثل چوپان درستگاری که گله ی فکرهایم را به موقع به چرا ببرد، به موقع آب به آنها برساند و قبل از اینکه شب شود و گرگ ها به افکارم بزنند، آنها را به آغل امن برگرداند!


شما این چنین چوپانی سراغ دارید؟


  • saba saba

شاخه به شاخه فرجی نیست

saba saba | پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

دیدید یک عده‌ای هستند که خیلی خوب جوک می‌سازند. خیلی بامزه و شیرین و خنده‌دار و کنایه‌زنِِ قوی. فقط حیف که این عده نمی‌خواهند یا نمی‌دانند که چه قدرت فوق‌العاده‌ای برای تاثیرگذاری و تغییر دارند. این‌ها می‌توانند با کلمات‌شان خیلی چیزها از جمله قیمت کالا یا رفتارها یا ...دیگر چیزها جابه جا کنند، بدون خونریزی و درد و یاغی‌گری‌های سبعانه.

کاش این هایی که به قیمت پیاز و گوجه و گوشت توجه کردند و جوک ساختند و اعتراض کردند به شیوه ی خودشان، به بالارفتن قیمت کاغذ و  کتاب و منتشر نشدن مجله ها نیم نگاهی می‌کردند. کتاب‌های مظلوم و کتابخوان‌های مظلوم‌تر چه گناهی کردند که لایق این بی‌توجهی و به هیچی نگرفتن هستند. مگر نه اینکه یار مهربان همه هستند و می‌آموزند و سرگرم می‌کنند و دنیای جدیدی را به روی خواننده باز می‌کنند!!! بمیرم برات کتاب که اینقدر غریبی!!! 

شاید هم اعتماد به نفس‌شان ته کشیده ( این جوک‌سازهای حرفه‌ای را می‌گویم) و نمی‌دانند جای خالی‌اش را چطور پر کنند. برای همین در خلاء تاریک خودشان و دیگران نشسته‌اند و زل زده‌اند به جامعه‌ی سرخورده و سرگردان و حیران بیرون. 

*
 
اوضاع جوری است که اصلا نمی‌دانی فردا چه بر سرت می‌آید، چه بر سر بچه‌ات و آینده‌شان می‌آید. اگر برای خود قایل به حقِ آینده داشتن نباشی. اما بعضی روزها یک جوری امیدواری خطرناکی را حس می‌کنم. نمی‌دانم باورش کنم و بگذارم برای خودش خوش باشد و دلم را گرم نگه دارد یا اینکه بزنم فکش را پایین بیاورم و برای درس عبرت آویزان کنم به سر در قلبم؟! امیدواری در این اوضاع خودکشی محض است. 

*

رفتار بعضی زن‌ها و ارزشی که برای خود قائل نیستند باعث می‌شود از اینکه یکی از جنس آنها هستی را تحت تاثیر بدی بگذارد. نمی‌دانم چرا برعکسش برای من صادق نیست. که مثلا زن پرافتخار و باهوش و قدرتمندی که می‌بینم به خودم که زنم نمی‌بالم. شاید مقداری حسادت در وجودم این آپشن  را خراب کرده است لعنتیِ حسودِ خودبرتربین!

 *



می دانم از یک شاخه به شاخه دیگر می‌پرم ولی این ها ذهنیات من است که مثل بچه‌ی ریقوی بیش فعال و خرابکار دائم در حرکت و پریدن و دویدن از این مسئله به مسئله‌ی دیگر است غیر قابل کنترل است و کاریش نمی شود کرد مگر اینکه آب جوش بریزی رویش. :)


  • saba saba

چطور زنده می مانید؟

saba saba | دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر

 همین که آدم زنده است خودش خیلی خرج دارد. زنده بودن به معنای فیزیولوژیکی یعنی همان نیاز به هوا که لازم ترین است و نیاز به آب و خوراک و بعدش هم پوشاک و سرپناه. این را همه می دانند. من معلم علوم هم نیستم ولی عمیقا به مسئله فکر کردم چون بعضی وقت ها شرمنده می شوم از اینکه زنده ام و این را با صدای بلند اعلام می کنم به یک نفر که خیلی باهام صمیمی است و هر چی دلم بخواهد به او می گویم. یعنی هیچ رازی بین مان نیست. این موجود وجود خارجی ندارد و فقط در درونم است.( موجوداتی که وجود خارجی دارند همه شان یک مرگیشان می شود) شاید هم خودم باشم. این مدت روزی یک بار به او گفته ام که از اینکه زنده هستم و نیاز به غذا دارم شرمنده ام. ولی چاره ای نیست. 

سعی می کنم کم غذا بخورم تا کمتر شرمنده باشم. این مسئله را برای خودم اینگونه حل کرده ام.


زنده بودن بعد از این نیازهای اولیه یک سری نیازهای دیگر هم دارد. مثل دلخوشی، عشق، شادی و کلا هر چیزی که توی مغزمان فرو کرده اند خوب و قشنگ هستند و آدم با آنها که باشد خوشبخت است. 

هر کسی سعی می کند بدود دنبال این خوشبختی سازها. چون این ها مانند الکل شدیدا فرّار هستند و تازه وقتی گیرشان می اندازی مثل شیشه ی لاکی که توی ژل موی گتسبی فرو کرده باشی از دستت لیز می خورند. یعنی هر روز باید به این خوشبختی سازها برسی. از ابزارِ فرارشان دور نگه داری و نازشان را بکشی، نگذاری گرد رویشان بنشیند هر روز تمیزشان کنی. 


اصلا حوصله خوشبختی ساز داری ندارم. همین که بچه داری می کنم، شوهرداری می کنم، خانه داری می کنم بس است. دیگر حالم از هر داشتن داری هست بهم می خورد. هر روز توی خودم بالا می آورم و هر ماه وقتی پریود می شوم تخلیه می کنم خودم را. 


گور بابای خوشبختی! خوشبختی اگر ما را خواست خودش بیایید و روی زانویمان بنشیند و یک بوس بدهد جانانه!

اگر هم ما را به هیچ چیزش نمی گیرد به درک! برود گورش را گم کند!



من بدون این هایی که می گویند لازمه ی حیات است هم زنده ام و زندگی می کنم. دروغ می گویند این ها ملزومات زنده بودن است. سرمان شیره می مالند. آدم خودش می داند چه برایش زندگی می آورد و چه مرگ!






امضاء: خرس خیاط عصبانی

  • saba saba