جمعه و دماغ خرس خیاط
- ۰ نظر
- ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۰
اعتماد به نفس، این گوهرِ سختدستیافتنی! بله این جواهر را هر کس داشته باشد زیبا، پُر قدرت، موفق و کلا همه چیز تمام می شود. بی نظیر می شود. همین اعتماد به نفسی که ما دست کم می گیریم. همین اعتماد به نفسی که مهم نیست اگر بشکند و نابود شود. همین اعتماد به نفسی که باید بچه هایمان را به آن مجهز کنیم تا در آینده به جنگ مشکلات ریز و درشت بروند و موفق و سربلند از آن سر کشتار مشکلات بیرون بیایند.
هیچ کس نیست که راه ساده ای یا اندازه ای مشخصی برای در دست گرفتن این اعتماد به نفس لعنتی به آدم بدهد. همه اش می گویند نداری! می دانم ندارم، چطور داشته باشمش!؟ خوب البته که هیچ کس دقیق نمی داند. آنهایی هم که می دانند می ترسند به دیگران تمام و کمال بگویند مبادا از اعتماد به نفس خودشان کش برویم و کم بیاورند.
خوب این ها را چرا می گویم؟ برای این می گویم که بعضی ها هستند که واقعا هیچ چیز ندارند، هیچ چیز. نه زیبایی، نه نبوغ، نه موفقیت ولی دچار بیماری اعتماد به نفس مزمن شده اند و خودشان را بالا می برند. خودشان بر اوج قله های موفقیت و محبوبیت می بینند. اعتماد به نفس کاذب مثل سقف کاذب زود فرو می ریزد( از سخنان حکیمانه ی خرس خیاط)
چه کنم که سخت عصبانی ام از دست کسی که با چهار تا کلمه خودش را علامه ی دهر می داند و در برابر پاسخ دیگران برای انتشار مجدد متنش پافشاری می کند که شما قصد سرقت ادبی دارید، شماها قصد دارید متن مرا تغییر دهید و کلمه هایم را وارونه کنید! خدایا یک مقدار عقل اگر در کیسه ات باقی مانده به این بنده خداهای بی نوا بده ! این ها به جای اعتماد به کیهان و کهکشان، کمی شعور و عقل لازم دارند. چرا این دنیا این قدر وارونه است! چرا هیچ چیز سر جای واقعی خودش نیست! چرا سنگ روی سنگ قرار نمی گیرد!!!
لعنتی!
لعنتی!
لعنتی!
خرس خیاط نشسته است و خمیازه میکشد و همزمان گردنش را میخاراند. با پاهای دراز شد و باز از هم. لباس هایی که دوخته و در باد کولر می رقصند را نگاه میکند. با چشمهای گرد و ناامید و خسته. این تصویر ظاهری قضییهی خرس خیاط است.
از قیافه و پوستهی هر کسی تا همین حد میشود فهمید یا دید. در واقع یک بچه این گونه همه چیز را میبیند. هر آنچه میبیند را کمالیافته میداند و تمام. غافل از اینکه در کُنه فرد چیزهایی است که یا باید به زبان آورده شود یا خود طرف مقابل با توجه به تجربیات شخصی و آموختهی اجتماعی درک کند. مثلا بداند چشمهای افتاده و کُندگردش یعنی خستگی و دلزدگی و چند مشکل روحی روانی دیگر.
اما چه خوب بود آدمها و خرس خیاط همان یک بُعد را داشتند. اینقدر درگیر مشکلات و جنگ و فرسودگی نمیشدند. تک بعدی بودن نعمتی میتواند باشد کسب نشدنی. من با خرس خیاط دست به یکی خواهم کرد تمام بعدهای دیگر انسانیام را بشکنم و بماند تک بعدم. نه حتی بعد حیوانی. یک بعد جدید و ساده و یکرو که دست هیچ موجودی اعم از زنده و غیر زنده به آن نرسد.
ثانیه ثانیه زندگی کردن فرساینده است. من وزن ثانیهها را حس میکنم. روی کتف و پشتم صلیبی را حمل میکنم که هر ثانیه وزنهای است اضافه بر وزن صلیب.
خرس خیاط عزیزم لطفا صبور باش! پاشو برو کمی بخواب تا خستگی توی استخوانهایت رخنه نکند. اگر این ملال بماند و ماسیده شود روی تن ات کمکم به درونت چکه میکند و آن وقت دست به دیگرکشی می زنی. میدانم از خودکشی متنفری. چون اعتقاد داری «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» بدترین گناه آدم است و غیرقابل بخشودن. در واقع مجازاتی ابدی ست.
پس بلند شو! کمی بخواب تا انرژِی ویران کردن خود و از نو ساختنش را داشته باشیم.
«وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند« اگه همه از بالای پل بپرند، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند«هی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟»
این نقل قول از کتاب بی نظیر استیو تولتز لعنتیه! کلی از این جملات و معناهای فوق العاده داره که با خوندنش برق به مغزت وصل میشه و خون توی سرت داغ میشه. آدم وقتی کتاب خوبی رو می خونه به نویسنده اش حسودیش میشه که دنیای متفاوت و قسنگ و خاص و منحصر به فردی را به تصویر کشیده، چه چیزای نابی رو می دیده و ما کور! چه معانی را در جهان کشف کرده ما احمق! خدایا چی می شد یه کم از نبوغ این استیو تولتز لعنتی رو به من میدادی! شاید هم دارم ولی تنبلم و استفاده نمی کنم. تا در قوطی راباز نکنی که نمی فهمی چی توشه!!!
خلاصه اینکه هر بار که کتاب جزء از کل را می بستم چشم می افتاد به چهره ی لعنتی استیو تولتز لعنتی. آن موهای پریشان و چهره ی آرام و پوزخند روی لبش. با اون لباس سیاهش و ریش کم پشت و کوتاهش آدم را یاد بوتیک دار آخر منوچهری می اندازد. ولی به کتاب و جملات دقیق و معنادار و فلسفی اش که فکر می کنم می گویم: نابغه میشه قبل از مرگم یکبار ببینمت و ازت بپرسم تمام پنج سالی که وقتت رو روی این کتاب گذاشتی چه حسی داشتی؟ حس می کردی داری گند می زنی! یا داری نعمت خوندن بزرگترین کتاب قرن را به مردم دنیا ارزانی می داری؟
خلاصه تر که استیو تولتز لعنتی، من عاشق جزء از کل لعنتی تو شدم، لعنتی!
همین که آدم زنده است خودش خیلی خرج دارد. زنده بودن به معنای فیزیولوژیکی یعنی همان نیاز به هوا که لازم ترین است و نیاز به آب و خوراک و بعدش هم پوشاک و سرپناه. این را همه می دانند. من معلم علوم هم نیستم ولی عمیقا به مسئله فکر کردم چون بعضی وقت ها شرمنده می شوم از اینکه زنده ام و این را با صدای بلند اعلام می کنم به یک نفر که خیلی باهام صمیمی است و هر چی دلم بخواهد به او می گویم. یعنی هیچ رازی بین مان نیست. این موجود وجود خارجی ندارد و فقط در درونم است.( موجوداتی که وجود خارجی دارند همه شان یک مرگیشان می شود) شاید هم خودم باشم. این مدت روزی یک بار به او گفته ام که از اینکه زنده هستم و نیاز به غذا دارم شرمنده ام. ولی چاره ای نیست.
سعی می کنم کم غذا بخورم تا کمتر شرمنده باشم. این مسئله را برای خودم اینگونه حل کرده ام.
زنده بودن بعد از این نیازهای اولیه یک سری نیازهای دیگر هم دارد. مثل دلخوشی، عشق، شادی و کلا هر چیزی که توی مغزمان فرو کرده اند خوب و قشنگ هستند و آدم با آنها که باشد خوشبخت است.
هر کسی سعی می کند بدود دنبال این خوشبختی سازها. چون این ها مانند الکل شدیدا فرّار هستند و تازه وقتی گیرشان می اندازی مثل شیشه ی لاکی که توی ژل موی گتسبی فرو کرده باشی از دستت لیز می خورند. یعنی هر روز باید به این خوشبختی سازها برسی. از ابزارِ فرارشان دور نگه داری و نازشان را بکشی، نگذاری گرد رویشان بنشیند هر روز تمیزشان کنی.
اصلا حوصله خوشبختی ساز داری ندارم. همین که بچه داری می کنم، شوهرداری می کنم، خانه داری می کنم بس است. دیگر حالم از هر داشتن داری هست بهم می خورد. هر روز توی خودم بالا می آورم و هر ماه وقتی پریود می شوم تخلیه می کنم خودم را.
گور بابای خوشبختی! خوشبختی اگر ما را خواست خودش بیایید و روی زانویمان بنشیند و یک بوس بدهد جانانه!
اگر هم ما را به هیچ چیزش نمی گیرد به درک! برود گورش را گم کند!
من بدون این هایی که می گویند لازمه ی حیات است هم زنده ام و زندگی می کنم. دروغ می گویند این ها ملزومات زنده بودن است. سرمان شیره می مالند. آدم خودش می داند چه برایش زندگی می آورد و چه مرگ!
امضاء: خرس خیاط عصبانی