می نویسم، پس هستم

کفش های کتانی صورتی

saba saba | پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر


کفش‌های کتانی صورتیِ تو، دائم توی خانه می‌گردند. صبح‌ها بیرون از درِ خانه جفت می‌شوند تا بروند مدرسه. وقت ناهار که می‌شود، می‌آیند زیر میز ناهارخوری جلوی صندلی سوم می‌نشینند رو به دمپایی‌های روفرشی مادرت که بی‌تاب جابه‌جا می‌شوند. آن‌طرف زیر میز، پاهای بی‌جوراب من است که بلاتکلیف آنجا افتاده‌اند. یادت هست دکمه‌های رنگی که به کفش‌ات دوخته بودی! افتاده بود. خودم با دست‌های خودم، دوباره دوختم سرجای قبلی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور دکمه بدوزم. بعد از ناهار کفش‌ها می‌روند توی اتاق تا درس بخوانند. ساعت شش عصر که می‌شود خواب آلود و تلوتلوخوران می‌آیند، تلپی می‌افتند جلوی مبل راحتی. چند بار که مادر سر به سرت می‌گذارد، شروع می‌کنند به ورجه ورجه توی پذیرایی، روی مبل‌ها، پشت کتابخانه... اگر هوس خرید و قصر بادی پارک نزدیک خانه به سرت نزند، شبکه‌ی اخبار را به شبکه‌ی کودک تغییر می‌دهی و کفش‌های صورتی، یکی روی مبل و یکی پایین، رو به روی تلویزیون می‌مانند. موقع خواب هم کنار تختت جفت می‌شوند و گاهی از ترسِ تاریکی زیر تخت قایم می‌شوند، تا صبح که آفتاب از پنجره تاریکی را بشوید.

این‌ها را نگفتم که فقط گفته باشم.گفتم که بدانی وقتی شش طبقه را پایین رفتی و از آسانسور استفاده نکردی و توی تاریکی راه پله‌ها گیر آدم‌های پلید افتادی، خیال کردی دیگر نمی‌گذارند برگردی!؟ ولی برگشته‌ای و هنوز با مایی دخترکم!




نویسنده: افروز جهاندیده


  • saba saba

کله‌ی هم وزن پراید

saba saba | چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۱۲ ق.ظ | ۰ نظر


هر چه می گشتم کلید خاموش مغزم را پیدا نمی کردم. یک ریز کار می کرد. جسمم خواب بود مغزم بیدار. حرف می زد مثل زنان وراجی که فکشان روی هم بند نمی شود و دائم می جنبد. از دستش کلافه شده بودم و می خواستم خفه شود. داستان نبافد، چرت نگوید، فقط ساکت باشد! 

چطور باید به ذهن خودت بگویی خفه! خفه خون بگیر لعنتی!

زبان که حالیش نمی شود . شاید هم به عمد می خواهد حرصت را در بیاورد.

صبح هم که از خواب بلند می شود سیم ها یا همان رگ های منتهی به سر و کله ات عین کابل های فشار قوی برق روی تیر برق های خیابان سفت است و محکم. سیم بکسل است انگار. کله ات هم وزن یک پراید. هیچ جوره نمی شود باهاش کنار آمد.

 وقتی یک لیوان لبالب کافئین می خوری کمی نرم می شوند و راه می افتند. تصور کنید پیاده روهای سنگ فرش و تمیز با سنگ های رنگی و خلوت. یک صبح بهاری با صدای پرنده های روی درختان کنار خیابان. خیابانی بدون ترافیک . حرکت آرام و صبورانه اتومبیل های گذری. و خنکای دلچسب صبحی بهاری. بعد از آن جنگ و جدال شش ساعته با مغز و ذهن این حس بعد از کاپوچینو خوردن است. 


شاید بشود گفت: صبح قشنگم سلام! 



  • saba saba

پرتاب هاون

saba saba | سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر
این که دانشمندان تا حالا نتوانسته اند چیزهایی کشف کنند که آدم ها را رویین تن کند در برابر مشکلات، شکست مفتضحانه‌ای می‌تواند باشد. منظورم این است که آدم عصبی نشود، حرص نخورد. یا گرسنه‌اش نشود اصلا. یا اگر احساس گرسنگی کرد یک قرصی کپسولی حبه قندی بیندازد توی این غار تاریک و مفلوک و بس! ترجیحا این قرص ها عوارض نداشته باشد لطفا! مثل هر چیزی که تا حالا زحمت کشیده‌اند و کشف و تولید می‌کنند. ادعا می‌کنند بی‌نقص است ولی بازهم در افراد مختلف ایجاد مشکل می‌کند. 

اصلا این چه زندگی است که دانشمندان دارند! چرا هیچ کاری نمی‌کنند! اصلا برای چه دانشمند شده‌اند که یکی مثل من به این بنده خداها امید ببندد!

بعضی‌وقت‌ها فیوزم می‌پرد. خاموش می‌شوم از بیخ و بن! هنگ می‌کنم عین گوشی‌ام که بی‌دلیل هنگ می‌کند.البته من دلیلش را نمی‌دانم لابد! چون من خودم بی‌دلیل هنگ نمی‌کنم. مرض که ندارم مغزم را قفل کنم. آن هم این مغز زنگ زده که در صورت قفل شدن با جان کندن باید باز شود. 

مامانم داشت حرف می‌زد. فقط متوجه بودم که من مخاطب حرف‌هایش هستم. خیلی هم تلاش می‌کردم بفهمم چه می‌گوید. ولی نمی‌فهمیدم. هوا را مه گرفته بود. یک مه غلیظ مغزی که فقط من می‌دیدمش. کلمه‌هایی که از دهان مامان بیرون می‌ریخت و به محض خارج شدن معلق می‌شدند در هوای مه گرفته را نمی‌توانستم ببینم. شکل داشتند ولی توی مه گم می‌شدند. هنگ بودنم دقیقا این شکلی است. تازه این فقط شنیدنم بود.
 
وقتی شوهرم  خواست که کنترل تلویزیون را به او بدهم، دستم با کنترلی که محکم گرفته بودم، انگار ماهی باشد و بخواهد لیز بخورد، روی هوا مانده بود. هوا که می‌گویم نه خیلی عادی. بالای سرم گرفته بودم، دور از تنم. این‌ها بعدها برایم تصویرسازی می‌شد. وقتی به رفتارم فکر کردم و دنبال دلیلی بودم برایش. می‌ترسیدم کنترل را پرت کنم بدون اینکه هدفی را انتخاب کرده باشم. آخر نمی دانستم با این که در دست دارم چکار کنم. دقیقا به چه کاری می آید. پرت کردن آمده بود توی ذهنم که زودتر از خودم دورش کنم. 
اصلا این هاون هم چیز خوبی است برای پرت کردن. صدا دارد، سنگین است و به هر چیز بخورد به شدت مخرب است. 

یک بار باید این پرتاب هاون را امتحان کنم. فکر کنم خیلی حال می دهد.



  • saba saba

بنازمت ای مرگ!

saba saba | دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

«هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست» 

هیچ وقت تازگی اش را از دست نمی دهد. لامصب مثل عسل ِ تلخ غیر قابل فاسد شدن است و همیشه فِرش می ماند. این تاثیر مرگ است که هر از چند مدت مرا به فکر وا می دارد. باعث می شود فلسفی فکر کنم دچار نیهلیسم فلسفی شوم و تا زمان نگذرد و غبارش را روی مرگ نپاشد این پوچی دست از سرم برنمی دارد.

 مرگ هم شکل های مختلفی دارد. مرگ هم بر تن های مختلف نقش های مختلف می زند. از همه ی این مرگ ها تصادفات جاده ای برای من دلخراش تر است. مخصوصا اگر نوزادی هم در میان اجساد باشد. اگر جسدی باقی بماند. چهره معصوم و پاک و فرشته گونشان را تصور می کنم و می گویم چرا او!!!


فکر کنید عروس و دامادی که خوشبختی روی کول شان نشسته است و از عشق و حال ماه عسل دارند باز می گردند به آشیانه ی عشق شان؛ خانه ی نو. یکی نیست بزند پس کله ی این داماد مست از فتح و کشورگشایی و چیزگشایی و بگوید: اهوووی مستی باش! خوشحالی باش! یه کم پاتو از رو گاز بردار، این لامصب ...نیست که اینقدر فشارش می دهی. 


فکر کنید این داماد با صد و شصت کیلومتر بر ساعت در جاده جم و کنگان در حرکت بوده و دو خانواده در یک ماشین دیگر در سمت مخالف اینها. تلاقی سرنوشت را ببنید. یک خانواده چهارنفره با دو نوزاد و یک خانواده سه نفر با یک نوزاد دیگر. دوست و رفیق. برادر و خواهر. 

اگر می دانستند چه سرنوشت شومی در انتظارشان است ...


داماد جان از آن طرف و این بخت از سر گذشته ها از این طرف. داماد با سرعت نور می رسد به ماشینی کندرو که تابع قوانین بوده و با سرعت مجاز حرکت می کرده است. برای اینکه به آن خوشبخت جان سالم به در برده برخورد نکند فرمان می زند طرف ماشینی که مرگ با بال های سیاهش نشسته است روی آن. شاخ به شاخ با مرگ.

ماشین عروس و داماد پرت می شود. کیسه هوا فعال می شود و فقط قلم پای عروس خانوم می شکند. اما ماشین دیگر با هفت جان، هفت نفس، هفت قلب تپنده در آنش می سوزند. 

قصدم مرثیه سرایی نیست. این تاثیر مرگ است که دستم را روی کلیدها فشار می دهد. این تصویر بچه ای است که روی سینه ی مادرش سوخته و موقع خاک کردن نتوانسته اند از  تن مادر جدایش کنند. این تصویر مردها و زن های زیر سی سال هستند که توی اعلامیه ی هفتم شان لبخند می زنند. 


من تا مدت ها درگیر این مرگ خواهم بود. 

مرگی تمام و کمال!



  • saba saba

چرخه‌ی زیستی

saba saba | يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۳۱ ب.ظ | ۱ نظر

مرد همسایه ما دارد می‌خواند: شیرین شیرینا! خانوم خانوما! چه خوشکل شدی امشب! خنده‌ات شکره!  لب‌هات عسله! مثل گل شدی امشب!


آپارتمان‌هایی را که درب واحدها، بغل هم چسبیده و بخواهی کفش بپوشی باید دم در مردم باسن‌ات را هوا کنی و بپوشی را دیده اید لابد؟!
 از آن آپارتمان‌های فقیرانه با دیوارهایی که فقر را به رخ‌ات می‌کشند.
 از آن آپارتمان‌هایی که ساکنانش از همه لحاظ در فقر به سر می‌برند، حتی از نظر محتویات مغزی!!!

آره. حتی دارد بشکن هم می زند که صدای بشکنش مثل سیلی می‌خورد توی گوش من! لعنتی با آن عطرش که وقتی از راهرو می گذرد تا هفت روز دیوارها بوی گل فروشی را می دهد!
همین دو روز پیش بود. داشت «شیرین شیرینش» را می‌زد. با چی؟ نمی دانم! لابد از دستش برمی آید.
 من که اوایل مهاجرت به این آپارتمان، عادت نداشتم به جیغ و داد این زن که جیره‌ی کتکش را می‌خورد - به نظرم لازمه یک بنری، پلاکاردی یا حتی شده کاغذ A4  بزنن روی درب واحدشان و بنویسند : هر اتفاقی، دقیقا هر اتفاقی که بیفتد نیازی به زنگ زدن به پلیس نیست!

من زنگ زدم به پلیس 110. گفتم: دارد زنش را می‌زند، زن داد می‌زند کمکم کنید! 
داشتم کمکش می‌کردم لابد! الان دقیقا نمی‌دانم چطور می‌شود کمکش کرد. 
پلیس چند بار به گوشی‌ام زنگ زد. چون آدرس را پیدا نمی‌کرد. قربان پلیس‌هایمان بروم من! سر کوچه‌مان کلانتری است و آن وقت همین بغل گوششان را پیدا نمی‌کنند. لعنتی‌ها سرتان را کمی بچرخانید! 

منم با تپش قلب و نفس زنان آدرس را به زبان: در سورمه‌ای، واحد نه، طبقه‌ی سوم. همونی که یه گلدون دیفن باخیای بزرگ توی راهروش هست.
...

چند روز بعد زن کتک خورده را دیدم که از خانه‌ی پدرش با مادر و برادرش برگشت سر خانه و زندگی‌اش. بعد شوهرش همان شب برایش شیرین شیرینا می‌خواند.

چند شب بعد دوباره کتک کاری و جیغ و هوار. 

یک هفته بعد، از خانه پدرش برگشت. شوهرش برایش لب‌هات شکره، خنده‌ات عسله، الی آخر را خواند.

و این چرخه‌ی زیستی که نوعی لایف استایل محسوب می‌شود همچنان ادامه دارد.







  • saba saba

شنبه هورمونی

saba saba | شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ب.ظ | ۲ نظر
آدم هم موجود عجیب و غریبی است. وقتی به بدن خودت و تغییراتش فکر می کنی نزدیک است دو تا شاخه چند شاخه در بیاوری. به نظرم اختیار آدم دست موجودات ریز درون بدن است. موجوداتی که دکترها اسمش را گذاشته اند هورمون. این هورمون های لعنتی در زنان فعال تر و خرابکارتر از هورمون های مردانه هستند شاید. هنوز مرد نشده ام که بدانم کدام مخربتر است. ولی من از روی کشفیات و حسیات خودم می گویم بدجنس تر از این موجودات نمی دانم چه شکلی وجود ندارد. همه چیز زندگی ات را دستشان می گیرند، موش می دوانند توی کارهایت و با فعالیت هاشان حالت را در برخورد با دیگران چنان قارآشمیش می کنند که طرف از تو بیزار می شود. پس نقش موثری در ایجاد تنفر دارد. 
تازه خیلی هم بهشان رو بدهی توجه کنی مثل الان من که کاملا زوم کردم ام رویشان نزدیک است بهت بگویند بمیر! بمیر! نه از آن بمیرهایی که زنده بمانی از آن بمیرهایی که حتما باید مردهِ مرده باشی.
لعنتی! اصلا ولش کنیم. تازه دارد سیخونک می زند که تو مگه قرار نبود خودکشی کنی. هر ماه تصمیم می گیری و بعد نمی کشی! 
زهی خیال باطل هورمون جان! تو هم عمرت چندان بلند نیست دو روز دیگر که فرجه عمرت قرمزت سر آمد من به ریش نداشته ات می خندم. من بمیرم مردن که آسان است زندگی کردن هنر است که من می خواهم هنرمند بزرگی باشم.

...
آخ دلم خنک شد. دیدید چطور پوزه اش به موکت مالیده شده. اووووفیش! 



  • saba saba

یک قطره از ذهن مغشوش

saba saba | چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۲۶ ق.ظ | ۰ نظر
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می  توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.

من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی! 

انجامش می دهم. دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. 
این را روز سه شنبه صبح ساعت ده و بیست و سه دقیقه دارم به خودم می گویم. چهار اردیبهشت سال 98 است. 
ببینم کی گفته می تواند انجام بدهد.


****

داشتم به فحش بروگمشو فکر می کردم. بعضی وقت ها آدم دلش می خواهد یکی چشم توی چشم ات بیندازد و بگوید برو گمشو ! آن وقت ذوق کنی و هنوز حرف طرف تمام شده، هنوز برو گمشو از دهانش کامل در نیامده چنان بروی چنان بروی که گم شوی دیگر هیچ کس هیچ وقت پیدایت نکند. آخ که چقدر دلم یم خواهد بروم و گم شوم.


****


  • saba saba

شنبه ی در هم برهم

saba saba | شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ق.ظ | ۰ نظر
گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند.  میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است. 

خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و بو. یک جور است و خالص و بی مزه مثل فرنی نشاسته. 

مثلا شروع کرده ام به نوشتن اولین رمانم که می دانم کار شاقی است. اما مثل خر توی گل مانده ام نمی دانم چطور پیش ببرم. مثلا با این روحیه ی خراب طنز ندیده در زندگی می خواهم طنز بنویسم و دارم خودم جر واجر می کنم که حتما این کار را انجام بدهم. می دانم که می توانم از پسش بربیام. اصلا کار نشد وجود ندارد. همیشه این نکته را به آروین می گویم. آروین هم موشکافی می کند که مثلا می شود کوه را گذاشت توی جیب عقب شلوار؟ می شود از آسمان پول ببارد و فقط هم روی خانه ما ببارد؟ ما پولدارترین آدم دنیا بشویم؟ نمی دانم این بچه چرا اینقدر درگیر پول و ثروتمند شدن است! برعکس من که یک رفاه متوسط راضی ام و پدرش هم . شاید ما داریم به خودمان دروغ می گویم و چون می دانم نمی توانیم راضی هستیم. عجب اوضاع پیچیده ای شده زندگی. 
الان یاد یک جمله افتادم که دیروز در اینستاگرام لعنتی پشت یک ماشین نوشته بودند و یکی عکس آن را گرفته بود و گذاشته بود. : خودکشی از مد افتاده اگر مردی زندگی کن! 
چه آدم عمیقی! واقعا این جملات را از کجایشان در می آورند.و اقعا باریکلا. 










  • saba saba

حفره

saba saba | چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر


 یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و ... هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من! نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است. چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکیه داده و می خواهد سرم روی آن بگذارم! چطور می شود به خالی،خلاء تکیه داد.

حالا آمده ام اینجا تا برای همیشه پیش تو باشم. تو سرشاری از زندگی. حتی پشت آن شیشه‌ی خاک گرفته. حتی زیر این سنگ سرد و سنگین.  تنهایت نمی‌گذارم. یادت می‌آید شبی که اخم کردی گفتی: تنهایم نگذار لعنتی! آمده ام اینجا برای همیشه بمانم. دیروز پلیس آورده بودند که بیرونم کنند. گفتم چشم، می روم. یک ساعت دیگر می روم. آنها رفتند و من امروز با پتو و بالش و فلاسک چای و شیرینی فسایی که دوست داری آمده ام تا برای همیشه بمانم. ببین باز دارند می آیند ...دستبند پلیس را ببین! جرینگ جرینگش را می شنوی! نمی توانم بروم. اگر از اینجا بروم و از تو دور باشم حفره‌ی خالی درونم را چگونه پر کنم! تو که خبر نداری دارد روز به روز بزرگتر می شود. آخرش مرا می بلعد. بگذار کنارت در حفره‌ی خاک بمانم. بهتر از آن است در حفره ی درونم حل شوم.






نویسنده: افروز جهاندیده

  • saba saba