می نویسم، پس هستم

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

مشکلات تلخ

saba saba | شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ق.ظ | ۱ نظر

هر وقت به مشکلی برمی خوریم فکر می کنیم بدتر از این دیگر نیست. بدتر از این دیگه نمیشه، اولین جمله ای که به ذهنمون میاد! این فقط تا زمانی ترند می مونه که مشکل بعدی پیش بیاد و هیکلش از توی تاریکی زندگی عام بشری به روشنایی زندگی خصوصی ما وارد بشه. 

مثل هیولایی شاخ و دم دار با توجه ما بزرگ و بزرگتر میشه و هر چه عقب نشینی کنیم او پیشتر می آید تا زمانی که یه وجب جا بیشتر برایمان باقی نمی ماند و او بیشتر حجم زندگی مان را پر می کند. اینجاست که باید تصمیم گرفت. یا جنگید و شکستش داد یا بهش پشت کرد و ندیده اش گرفت و یا ...واقعا نمی دونم چه غلطی باید کرد.

به نظرم یه سری کلاس های مبارزه با مشکلات نیاز دارم! چند دوره ی فشرده و کارآمد در مورد ریشه و ساقه و میوه ی مشکلات که بتوانم اگر لازمه پرورشش بدم یا با ریختن گازوئیل در ریشه اش مثل درخت بی برگ و باری خشکش کنم. 

یا مثل غده ای سرطانی توی خودم کشفش کنم و تحویل جراحان زندگی بدم که با تیغ نجات بخش شان به جانش بیفتند و از وجودم بکنند بیندازند جلوی سگ های گرسنه ی خیابانی تا آنها هم دلی از عزا در بیاورند.

...

آره فانتزی های بی ریختیه!

 

  • saba saba

لای منگنه

saba saba | پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

 

لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟

اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!

منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق. 

ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. 

نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!

نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا گیر افتادم!؟ 

چرا گذاشتم اینجا گیر کنم و اصلا چرا از نزدیکی اش گذاشته ام تا وسوسه بشم و امتحانش کنم!؟

 

الان حس کودکی را دارم که سرش پر از سوالات مختلف است و هیچ کس را پیدا نمی کند بتواند جواب قانع کننده ای برای سوالاتش بگیرد.

 

  • saba saba

اسب چوبی تروا هستم

saba saba | چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ | ۰ نظر

 همه اش خنده ام می گرفت. به حرکت پرده در باد می خندیدم، به ناخن های دو پوست شده ام، به غذای ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبیل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام می گرفت. و نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از این خنده ها عاصی شده بودم. این دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شاید. 

دلم می خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هایی که می بینم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگی قشنگه! 

شک ندارم مریض بودم! 

این حس فقط یک روز پایید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم، دوباره دنیایم را غبار خاکستری نه چندان غلیظی گرفته بود که احساساتم را هم مسموم کرده بود. دیگر خنده ام نیم گرفت در عوض بی تفاوت ترین آدم دنیا شده بودم.

خودم فکر می کنم تقصیر هورمون های لعنتی لاابالی است که هر کار دلشان می خواهد با من می کنند. همین ها دشمن اصلی من هستند. همین ها آخرش مرا خواهند کشت به همان شیوه ای که خودشان دلشان می کشد. 

 

از اینکه اینقدر بدنم در اختیار یک عده هورمون ناشناخته و مرموز باشد متنفرم. احساس می کنم شکل اسب چوبی تروا هستم که فقط پوسته ای هستم با موجودات درون تنم که هدایتم می کنند. 

 

 

  • saba saba

آویزان از قلاب سوال

saba saba | يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۱۴ ق.ظ | ۰ نظر

 یه درگیری ذهنی وحشتناکی دارم که شبیه رنده ریز افتاده به جانم. می دانم این رنده رو خیلی ها دارند که از کنترلشون خارجه. اتوماتیک به کار می افته و تا جایی که در توانش باشه پیش میره. 

من ایمانم را گم کردم. شاید اسمش ایمان نباشه، شاید اعتقاد باشه، شاید اسمش مذهب باشه. دقیقا نمی دونم چه کلمه ای حق مطلب را ادا می کنه. ولی یه چیزیه که برمی گرده به معنویات. 

یه جور تشکیک خرد کننده! یه جور دوراهی که هر راه را بروی فکر می کنی اشتباه انتخاب کرده ای و به ترکستان خواهی رسید، بدون اینکه پایان آن مشخص باشد. 

هیچ کجا هم جواب قانع کننده ای برایش پیدا نمی کنم. حالا اصراری هم نیست که وجود داشته باشد. اصلا شاید فکر کنید به چه دردی می خوره داشته باشی یا نه!!!

اما چرا فکر می کنم آدم به یکی که بالاتر از انسان قرار گرفته باشد و قدرت ماورای بشریت داشته باشه نیاز داره، که بشه بهش پناه برد وقتی به هیچ انسانی نمی تونی پناه ببری، که بشه هر چی دلت خواست بهش بگی ازش کمک بخواهی و اون مرموزانه خواسته ات را براورده کنه، که بشه دست لرزان و ناامیدت رو به طرفش دراز کنی و بگی جز تو کسی رو ندارم. 

بعد فکر می کنم همچین کسی و نیرویی وجود نداره و به قول نیچه خدا مرده.

بعد از چند لحظه تفکر دوباره می خوام به خودم بقبولانم که نه وجود داره من تنها نیستم. او مواظب من هست. او داره نگاه می کنه. او صدای من و قلبم رو می شنوه. او قدرتی عظیم است که محال است وجود نداشته باشد. 

بعد دوباره فکر کنم پس چرا هیچ کاری نمی کنه!

پس چرا اینقدر التماسش می کنم هیچ نشانه ای از خودش بروز نمیده که بهش ایمان بیاورم.

بعد دوباره فکر می کنم شاید من بلد نیستم درست صداش بزنم. شاید او اصلا صدای منو نمی شنوه. چون من در جایگاه نامناسبی هستم، در روز نامناسبی هستم، در ساعت نامناسبی هستم.

بعد فکر فکر فکر

جنگ فکرهای متناقض

آخرش هم مثل سرزمینی که دو متخاصم بر سر آن می جنگند و اخر سر، همدیگر را می کُشند و کسی باقی نمی ماند مرا تسخیر کند. نه مال این می شوم و نه مال آن. این وسط حیران و سرگردان و برهوت باقی می مانم با خودم و فکرهایم که تا ابد رنج بکشم.

 

*

 

آهای کسی اونجا هست؟

صدای منو می شنوی؟

اگه می شنوی یه نشانه ای بهم بده لطفا!

من منتظرم...

 

 

 

 

  • saba saba

خوبا خوب بمونید که زندگی خوبه

saba saba | شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ق.ظ | ۱ نظر

سلام سلام 

خرس خیاط این مدت خیلی چیزها از سر گذرونده و هنوز توی باتلاق اتفاقات دست و پا می زنه اما همه اش بد نبوده و لای به لایش اتفاقات قشنگ و رنگی هم بوده است.  مثل شاخه هایی از درختان که دراز شده اند تا خرس دست بیندازد و خودش را بیرون بکشد. همین می شود دلخوشی برای جنگ با بدی ها و ناملایمات. 

خرس خیاط این مدت چهار کیلو لاغر کرده و حالا کسی جرات ندارد بگوید خرس گنده! 

خرس خیاط این مدت خیاط خانه اش را بیشتر تبلیغ کرده است و خیلی ها فهمیدن واقعا باید بهش توجه کنند و اونایی که توجه نکردن دلشون بسوزه جزغاله بشه که اونو از دست داده اند. خودش که به دردشان نمی خوره بلکه  از محبت و احترام خرس که آدم کوچکی نیست بی بهره می مانند.

 

خرس خیاط کمی احساس غرور می کند چون خیاط خانه اش مشتری های تر و تمیز و شیکی پیدا کرده است می داند لایقتش بیشتر از این هاست. چون خرس صاف و صادقی است برعکس ریخت و قیافه ی عبوسش.

 

خلاصه که سلام سلام سلام 

دوستتون دارم همه آدمایی که خوبید و دنبال خوبی هستید. 

بغل 

بوس

یه بغل دیگه 

بوس بسه

 

 

  • saba saba