می نویسم، پس هستم

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

من خرس خیاطم

saba saba | شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

من خرس خیاطم 

فقط یک خرس هست که خیاط است.

فقط یک نفر است که خرس خیاط را شکل داده است و انگشت برای تایپ. آن منم، صاحب این وبلاگ. لطفا هر چه دلتان خواست بردارید ولی خرس خیاط را برای من واگذارید. او فقط من را دارد و من او را می دانم. او بدون من می میرد من بدون او گم می شوم.

  • saba saba

صدای آواز می آید

saba saba | شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر

صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.

 

...

امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتاق خواب روی تختخواب نرم و گرم گفتم : من نمی ترسم. واقعا هم در خودم نمی ترسیدم ولی فکر کردم که عاملان مرگ چه ابزاری دارند!؟ تصوری شکل نگرفت و بازهم احساس کردم شجاع ترین زن دنیام و از هیچ چیز نمی ترسم حتی از پایان یافتنم. 

شاید فردا بترسم. فردا که دلخوشی های کوچکم پررنگ شوند، یا وقتی که چرخ زندگی روزمره بدون من پنچر شود کمی بترسم. ولی مطمئنم پس فردایش باز نخواهم ترسید. 

ترس هم مثل دندان های یک پیرزن عشایری که نمی داند دندانپزشک و دندان مصنوعی چیست یک در میان وجود دارد. بعضی هاش محکم و قرص و بعضی هاش لق و آویزان! 

هر چه هست چیزی است که آدرنالین را هم به بازی می گیرد. مثل زندگی یا مرگ که ما در دستان آنها بازیچه ای هستیم کهنه نشدنی! 

 

...

صدای آواز قطع شده است. صدای آواز زنی که پشت دیوارها، قابلمه را اوماش را هم می زند و با دهان بسته شعری را می خواند را خیلی از کلماتش فقط آوا هستند و بس! 

صدای آواز را باران شسته است. بارانی که نیمه های شب چشم های خسته از همخوابگی را برای لحظه ای باز کرد تا گوش شود و بینی و طراوتش را مثل لحافی از طبیعت، پهن کند به جای پلک های خشک از خستگی.

 

...

اینجا باران دلشوره ها را شیرین می کند.

باران ببارد من نخواهم بارید

 

  • saba saba

شهر ساخته شده روی انبار باروت

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

 

خرس خیاط یک انبار باروت زیر شهر را کشف کرده است. این خبری بود که لازم نبود اخبار اعلام کند. خود به خود، چهره به چهره، نگاه به نگاه منتقل شد. 

اولین نفر کسی بود که خرس خیاط را در حال خروج از دری زیرزمینی دید. چهره مبهوت و گنگ خرس خیاط با امواج نامرئی نگاهش لحظه ای و کوتاهش خبر را انتقال کرد. ناقل خرس خیاط بود و بعد فراگیر شد. 

 

 شهری ساخته شده روی انبار باروت؟ یا باروت تعبیه شده زیر شهر؟ یا باروت تزریق شده به تن شهر؟ زیاد فرقی نمی کند. اما حالا تمام شهر را دلهره ای در هم پیچیده و نامعلوم در خود گرفته است. تا تقی به توقی صدا می دهد همه آماده شنیدن صدای اولین انفجار هستند. نیم خیز می شوند یا انگشت توی گوش می ایستند. بعد منتظر انفجارهای بعدی و بعد ... نه دوست ندارم بعدش را حتی تصور کنم. چون هر چه را تصور کنی آن را از عدم به وجود کشانده ای. پس چیزهای قشنگ تصور کنید. دلواپسی ها را پس برانیم؟ می شود ایا!؟ وقتی از در و دیوار و آدم و هوا خطر می بارد؟

خرس خیاط بعد از کشف  انبار مذکور در دورترین و کوچکترین و امن ترین گوشه ی خانه اش کز کرده است و به هر چه فکر می کند مه آلود می شود. هر چه می شنود از کوچه و خیابان، از زبان مردم عبوری همه وهم طور و مه آگین شده است. نمی داند کدام درست است کدام غلط! آخر همه شان یک جای کارشان می لنگد و کج و کوله است. نیاز به بازسازی داره!

 

یکی بیایید این مه را کنار بزند!

یکی که شبیه باد باشد ملایم و مهربان و نوازنده! این یکی از اختیار خارج است. گسترده است و خرس خیاط ذره ای بیش نیست. 

 

خرس خیاط دلش بدجور شور می زند. طوری که تا آخر عمر لب یه شوریجات و ترشی جات نخواهد زد. 

 

 

  • saba saba

دلشورجات

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ | ۰ نظر

دلم شور می زند. 

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

 

 

13 دی ماه 1398

 

  • saba saba