دست کوچولو، پا کوچولو
- ۲ نظر
- ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۲۵
کفشهای کتانی صورتیِ تو، دائم توی خانه میگردند. صبحها بیرون از درِ خانه جفت میشوند تا بروند مدرسه. وقت ناهار که میشود، میآیند زیر میز ناهارخوری جلوی صندلی سوم مینشینند رو به دمپاییهای روفرشی مادرت که بیتاب جابهجا میشوند. آنطرف زیر میز، پاهای بیجوراب من است که بلاتکلیف آنجا افتادهاند. یادت هست دکمههای رنگی که به کفشات دوخته بودی! افتاده بود. خودم با دستهای خودم، دوباره دوختم سرجای قبلیشان. یاد گرفتهام چطور دکمه بدوزم. بعد از ناهار کفشها میروند توی اتاق تا درس بخوانند. ساعت شش عصر که میشود خواب آلود و تلوتلوخوران میآیند، تلپی میافتند جلوی مبل راحتی. چند بار که مادر سر به سرت میگذارد، شروع میکنند به ورجه ورجه توی پذیرایی، روی مبلها، پشت کتابخانه... اگر هوس خرید و قصر بادی پارک نزدیک خانه به سرت نزند، شبکهی اخبار را به شبکهی کودک تغییر میدهی و کفشهای صورتی، یکی روی مبل و یکی پایین، رو به روی تلویزیون میمانند. موقع خواب هم کنار تختت جفت میشوند و گاهی از ترسِ تاریکی زیر تخت قایم میشوند، تا صبح که آفتاب از پنجره تاریکی را بشوید.
اینها را نگفتم که فقط گفته باشم.گفتم که بدانی وقتی شش طبقه را پایین رفتی و از آسانسور استفاده نکردی و توی تاریکی راه پلهها گیر آدمهای پلید افتادی، خیال کردی دیگر نمیگذارند برگردی!؟ ولی برگشتهای و هنوز با مایی دخترکم!
نویسنده: افروز جهاندیده
هر چه می گشتم کلید خاموش مغزم را پیدا نمی کردم. یک ریز کار می کرد. جسمم خواب بود مغزم بیدار. حرف می زد مثل زنان وراجی که فکشان روی هم بند نمی شود و دائم می جنبد. از دستش کلافه شده بودم و می خواستم خفه شود. داستان نبافد، چرت نگوید، فقط ساکت باشد!
چطور باید به ذهن خودت بگویی خفه! خفه خون بگیر لعنتی!
زبان که حالیش نمی شود . شاید هم به عمد می خواهد حرصت را در بیاورد.
صبح هم که از خواب بلند می شود سیم ها یا همان رگ های منتهی به سر و کله ات عین کابل های فشار قوی برق روی تیر برق های خیابان سفت است و محکم. سیم بکسل است انگار. کله ات هم وزن یک پراید. هیچ جوره نمی شود باهاش کنار آمد.
وقتی یک لیوان لبالب کافئین می خوری کمی نرم می شوند و راه می افتند. تصور کنید پیاده روهای سنگ فرش و تمیز با سنگ های رنگی و خلوت. یک صبح بهاری با صدای پرنده های روی درختان کنار خیابان. خیابانی بدون ترافیک . حرکت آرام و صبورانه اتومبیل های گذری. و خنکای دلچسب صبحی بهاری. بعد از آن جنگ و جدال شش ساعته با مغز و ذهن این حس بعد از کاپوچینو خوردن است.
شاید بشود گفت: صبح قشنگم سلام!
«هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست»
هیچ وقت تازگی اش را از دست نمی دهد. لامصب مثل عسل ِ تلخ غیر قابل فاسد شدن است و همیشه فِرش می ماند. این تاثیر مرگ است که هر از چند مدت مرا به فکر وا می دارد. باعث می شود فلسفی فکر کنم دچار نیهلیسم فلسفی شوم و تا زمان نگذرد و غبارش را روی مرگ نپاشد این پوچی دست از سرم برنمی دارد.
مرگ هم شکل های مختلفی دارد. مرگ هم بر تن های مختلف نقش های مختلف می زند. از همه ی این مرگ ها تصادفات جاده ای برای من دلخراش تر است. مخصوصا اگر نوزادی هم در میان اجساد باشد. اگر جسدی باقی بماند. چهره معصوم و پاک و فرشته گونشان را تصور می کنم و می گویم چرا او!!!
فکر کنید عروس و دامادی که خوشبختی روی کول شان نشسته است و از عشق و حال ماه عسل دارند باز می گردند به آشیانه ی عشق شان؛ خانه ی نو. یکی نیست بزند پس کله ی این داماد مست از فتح و کشورگشایی و چیزگشایی و بگوید: اهوووی مستی باش! خوشحالی باش! یه کم پاتو از رو گاز بردار، این لامصب ...نیست که اینقدر فشارش می دهی.
فکر کنید این داماد با صد و شصت کیلومتر بر ساعت در جاده جم و کنگان در حرکت بوده و دو خانواده در یک ماشین دیگر در سمت مخالف اینها. تلاقی سرنوشت را ببنید. یک خانواده چهارنفره با دو نوزاد و یک خانواده سه نفر با یک نوزاد دیگر. دوست و رفیق. برادر و خواهر.
اگر می دانستند چه سرنوشت شومی در انتظارشان است ...
داماد جان از آن طرف و این بخت از سر گذشته ها از این طرف. داماد با سرعت نور می رسد به ماشینی کندرو که تابع قوانین بوده و با سرعت مجاز حرکت می کرده است. برای اینکه به آن خوشبخت جان سالم به در برده برخورد نکند فرمان می زند طرف ماشینی که مرگ با بال های سیاهش نشسته است روی آن. شاخ به شاخ با مرگ.
ماشین عروس و داماد پرت می شود. کیسه هوا فعال می شود و فقط قلم پای عروس خانوم می شکند. اما ماشین دیگر با هفت جان، هفت نفس، هفت قلب تپنده در آنش می سوزند.
قصدم مرثیه سرایی نیست. این تاثیر مرگ است که دستم را روی کلیدها فشار می دهد. این تصویر بچه ای است که روی سینه ی مادرش سوخته و موقع خاک کردن نتوانسته اند از تن مادر جدایش کنند. این تصویر مردها و زن های زیر سی سال هستند که توی اعلامیه ی هفتم شان لبخند می زنند.
من تا مدت ها درگیر این مرگ خواهم بود.
مرگی تمام و کمال!