می نویسم، پس هستم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودکشی» ثبت شده است

اسارت ابدی

saba saba | سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ق.ظ | ۰ نظر

داشتم داستانی از جان چیور می خواندم. اسم داستان «مداوا» است. داستان مردی که زن و بچه‌هایش ترکش می‌کنند. او قرار است طلاق بگیرد و تنها زندگی کند. بعد از سیزده سال زندگی مشترک. خیلی تلاش می‌کند. روز کاری اش را پر مشغله می کند، شب تا دیروقت خودش را مشغول سینما و رستوران و همصحبتی با غریبه‌ها می کند. اما وقتی که می رود توی تخت خالی خوابش نمی برد. کتاب می خواند بازهم خوابش نمی برد. اوضاع طوری پیش می رود که نسبت به هشدار یک زن حساس می شود که در زن در گوشش می گوید: طناب را دور گردنت می‌بینم. 

از آن شب به بعد تا چشم می بندد طنابی را آویزان و آماده از سقف می بیند. می رود هر چه طناب در خانه دارند را می سوزاند تا خطر خودکشی را از خود دور کند. اما فایده ای ندارد...


اینجاهای داستان می گفتم لطفا نمیر! مقاومت کن، تو می تونی. مرد خوبی بود و دوست نداشتم بمیرد. هر چند یک طرف ذهنم می‌گفت بذار خودکشی کند. خودش را حلق آویز کند، داستان قشنگتر می‌شود!

 

نگران نباشید خودکشی نکرد. زنش که زنگ زد، با شور و هیجان وصف ناشدنیف  قربان صدقه ی زنش رفت. بعد بلند شد یخچال را از برق کشید و شیرهای خانه را بست و تا صبح رانندگی کرد تا به مقصدی که در زن و بچه اش در آنجا بودند برسد. 


 با این تصمیمش داشت ثابت می‌کرد زندگی طولانی مدت زناشویی گسستنی نیست و اگر گسست یکی را با خود پاره می کند، با خود می کشد به پایان و مرگ.


حس ترسناکی است اسیر شدن در یک زندگی مشترکی که می خواهی تمامش کنی اما نمی شود. اسارت ابدی!

  • saba saba

تک بُعد بودن

saba saba | پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

خرس خیاط نشسته است و خمیازه می‌کشد و همزمان گردنش را می‌خاراند. با پاهای دراز شد و باز از هم. لباس هایی که دوخته و در باد کولر می رقصند را نگاه می‌کند. با چشم‌های گرد و ناامید و خسته. این‌ تصویر ظاهری قضییه‌ی خرس خیاط است.

 از قیافه و پوسته‌ی هر کسی تا همین حد می‌شود فهمید یا دید. در واقع یک بچه این گونه همه چیز را می‌بیند. هر آنچه می‌بیند را کمال‌یافته می‌داند و تمام. غافل از اینکه در کُنه فرد چیزهایی است که یا باید به زبان آورده شود یا خود طرف مقابل با توجه به تجربیات شخصی و آموخته‌ی اجتماعی درک کند. مثلا بداند چشم‌های افتاده و کُندگردش یعنی خستگی و دلزدگی و چند مشکل روحی روانی دیگر. 


اما چه خوب بود آدم‌ها و خرس خیاط همان یک بُعد را داشتند. اینقدر درگیر مشکلات و جنگ و فرسودگی نمی‌شدند. تک بعدی بودن نعمتی می‌تواند باشد کسب نشدنی. من با خرس خیاط دست به یکی خواهم کرد تمام بعدهای دیگر انسانی‌ام را بشکنم و بماند تک بعدم. نه حتی بعد حیوانی. یک بعد جدید و ساده و یکرو که دست هیچ موجودی اعم از زنده و غیر زنده به آن نرسد. 


ثانیه ثانیه زندگی کردن فرساینده است. من وزن ثانیه‌ها را حس می‌کنم. روی کتف و پشتم صلیبی را حمل می‌کنم که هر ثانیه وزنه‌ای است اضافه بر  وزن صلیب. 


خرس خیاط عزیزم لطفا صبور باش! پاشو برو کمی بخواب تا خستگی توی استخوان‌هایت رخنه نکند. اگر این ملال بماند و ماسیده شود روی تن ات کم‌کم به درونت چکه می‌کند و آن وقت دست به دیگرکشی می زنی. می‌دانم از خودکشی متنفری. چون اعتقاد داری «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» بدترین گناه آدم است و غیرقابل بخشودن. در واقع مجازاتی ابدی ست.

 پس بلند شو! کمی بخواب تا انرژِی ویران کردن خود و از نو ساختنش را داشته باشیم.





  • saba saba