بعضی وقتها خدایم را گم میکنم. نمیدانم چرا باید دائم خدا را صدا بزنی تا جوابت را بدهد تا گمش نکنی. یا خیلیوقتها آدم یادش میرود صدایش بزند. مگر نباید خدا همیشه خود به خودی حواسش بهمان باشد! یا نه! اگر خودمان بخواهیم حواسش بهمان خواهد بود؟!
نمیدانم.
از این قضایا هیچ وقت سردر نمیآورم و سوالات بیشماری در این موارد دارم. میگذارم توی کلهام بمانند، برای خودشان زندگی کنند. اکثرا زاد و ولد میکنند و بیشتر میشوند و هیچ وقت هم تمام نمیشوند. برای همین به حال خودشان گذاشتهام تا همان جا بمانند.
وقتی خیلی روی مسئلهای گیر میکنم و راهنمایی ندارم، یا دستی نیست دستم را بگیرد، یا هلم بدهند حتی، به این چیزها اجازهی خودنمایی میدهم، به امید اینکه اعجوبهای از میانشان سر برآورد و یا دست بلند کند بگوید: خانم اجازه! من بلدم!
ولی خبری نیست. هیچ خبری نیست. همه ساکت و مودب نشستهاند سر جایشان و منتظرند خودم یکیشان را بلند کنم و ازش بخواهم جواب سوالم را بدهد. این کار را هم خودم باید انجام بدهم.
ولش کنید اصلا! ظاهرا من فقط خودم را دارم و خودم.
پس بیا بغلم، خودِ خودم! بیا با هم تمام موانع را کنار بزنیم و بریم جلو.
بزن بریم.
- ۹۸/۰۴/۲۲