می نویسم، پس هستم

صدای آواز می آید

saba saba | شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر

صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.

 

...

امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتاق خواب روی تختخواب نرم و گرم گفتم : من نمی ترسم. واقعا هم در خودم نمی ترسیدم ولی فکر کردم که عاملان مرگ چه ابزاری دارند!؟ تصوری شکل نگرفت و بازهم احساس کردم شجاع ترین زن دنیام و از هیچ چیز نمی ترسم حتی از پایان یافتنم. 

شاید فردا بترسم. فردا که دلخوشی های کوچکم پررنگ شوند، یا وقتی که چرخ زندگی روزمره بدون من پنچر شود کمی بترسم. ولی مطمئنم پس فردایش باز نخواهم ترسید. 

ترس هم مثل دندان های یک پیرزن عشایری که نمی داند دندانپزشک و دندان مصنوعی چیست یک در میان وجود دارد. بعضی هاش محکم و قرص و بعضی هاش لق و آویزان! 

هر چه هست چیزی است که آدرنالین را هم به بازی می گیرد. مثل زندگی یا مرگ که ما در دستان آنها بازیچه ای هستیم کهنه نشدنی! 

 

...

صدای آواز قطع شده است. صدای آواز زنی که پشت دیوارها، قابلمه را اوماش را هم می زند و با دهان بسته شعری را می خواند را خیلی از کلماتش فقط آوا هستند و بس! 

صدای آواز را باران شسته است. بارانی که نیمه های شب چشم های خسته از همخوابگی را برای لحظه ای باز کرد تا گوش شود و بینی و طراوتش را مثل لحافی از طبیعت، پهن کند به جای پلک های خشک از خستگی.

 

...

اینجا باران دلشوره ها را شیرین می کند.

باران ببارد من نخواهم بارید

 

  • saba saba

شهر ساخته شده روی انبار باروت

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

 

خرس خیاط یک انبار باروت زیر شهر را کشف کرده است. این خبری بود که لازم نبود اخبار اعلام کند. خود به خود، چهره به چهره، نگاه به نگاه منتقل شد. 

اولین نفر کسی بود که خرس خیاط را در حال خروج از دری زیرزمینی دید. چهره مبهوت و گنگ خرس خیاط با امواج نامرئی نگاهش لحظه ای و کوتاهش خبر را انتقال کرد. ناقل خرس خیاط بود و بعد فراگیر شد. 

 

 شهری ساخته شده روی انبار باروت؟ یا باروت تعبیه شده زیر شهر؟ یا باروت تزریق شده به تن شهر؟ زیاد فرقی نمی کند. اما حالا تمام شهر را دلهره ای در هم پیچیده و نامعلوم در خود گرفته است. تا تقی به توقی صدا می دهد همه آماده شنیدن صدای اولین انفجار هستند. نیم خیز می شوند یا انگشت توی گوش می ایستند. بعد منتظر انفجارهای بعدی و بعد ... نه دوست ندارم بعدش را حتی تصور کنم. چون هر چه را تصور کنی آن را از عدم به وجود کشانده ای. پس چیزهای قشنگ تصور کنید. دلواپسی ها را پس برانیم؟ می شود ایا!؟ وقتی از در و دیوار و آدم و هوا خطر می بارد؟

خرس خیاط بعد از کشف  انبار مذکور در دورترین و کوچکترین و امن ترین گوشه ی خانه اش کز کرده است و به هر چه فکر می کند مه آلود می شود. هر چه می شنود از کوچه و خیابان، از زبان مردم عبوری همه وهم طور و مه آگین شده است. نمی داند کدام درست است کدام غلط! آخر همه شان یک جای کارشان می لنگد و کج و کوله است. نیاز به بازسازی داره!

 

یکی بیایید این مه را کنار بزند!

یکی که شبیه باد باشد ملایم و مهربان و نوازنده! این یکی از اختیار خارج است. گسترده است و خرس خیاط ذره ای بیش نیست. 

 

خرس خیاط دلش بدجور شور می زند. طوری که تا آخر عمر لب یه شوریجات و ترشی جات نخواهد زد. 

 

 

  • saba saba

دلشورجات

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ | ۰ نظر

دلم شور می زند. 

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

 

 

13 دی ماه 1398

 

  • saba saba

حال خوب کن دائم نیازمندیم!

saba saba | جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

 

روزهای خرس خیاط رنگ های مختلفی دارد. یک روز صبح که چشم باز می کند روزش از خاکستری شب قبل کم کم رنگ سفید و بعد صورتی می گیرد و تمام تنش می شود صورتی. خرس صورتی و با دلی که شکل لبخند در آمده. پر انرژی به کارهایش می رسد. الگو می کشد قیچی می زند و می دوزد هر چند تا نتیجه کار و لباس کامل شدن راه زیادی دارد. 

یک روز دیگر خسته است به زور چشمانش را باز می کند و از لای چشمانش همه چیز را خاکستری با لکه های رنگی می بینید. قرمز عصبانیت، آبی بی خیالی و زرد تنفر و قهوه ای بی حال. هی رنگ عوض می کند و خودش از این تغییر سرگیجه می گیرد. 

دعا می کند روز زودتر تمام شود تا چشم روی هم بگذارد به امید روزی رنگی حتی شده یکرنگ هر چند تیره.

خلاصه که  خوی و خصلت ناجوری دارد. خودش هم از دست خودش عاصی شده است و نمی داند چه کند. وقتی می نشیند فکر می کند هزارتا کار دارد انجام بدهد اما انرژی کم می آورد. از نفس می افتد روی مبل و شکم گنده اش را تماشا می کند که بالا و پایین می شود. به ران های شل  و ول و پلاسیده اش نگاه می کند و حوصله ی ورزش ندارد. فکر می کند آیا افسردگی به جز قرص های سرترالین درمان دیگری هم دارد؟ و این به رسمیت شناخت افسردگی است.

می ترسد. از شبح سیاه افسردگی می ترسد. آنقدر می ترسد که افسردگی در خواب هم دست از سرش بر نمی دارد. وقتی می خوابد ذهنش دائم ور می زند و جسمش خواب است. این پهلو آن پهلو می شود ولی ذهن بیدار و هوشیارش دست از فک زدن برنمی دارد. 

چکار کند این خرس خیاطی که همیشه منتظر چیزی، اتفاقی، خبری است تا حالش را بهتر کند!!!

شاید یک حال خوب کن دائم لازم دارد. از آنهایی یک بار اتفاق می افتند و برای همیشه حالت را روی درجه خوب قفل می کنند و کلیدش را قورت می دهند. 

از آنهایی که دیگر فکر حال بد حتی از قاموس لغات حذف می کنند و فقط توی کتاب های تاریخی می توانی پیدایش کنی!

...

اگر مثل خرس خیاط هستی منتظر نباش! این انتظار مخصوص خرس هاست. آدم ها اگر زیاد انتظار بکشند می میرند. چشم به در می پوسند و هیچ کس خبردار نمی شود. پس تا دیر نشده بلند شو و خودت را بغل بگیر، ببر جلوی آینه دست بینداز دور گردن خودت و توی آینه خودت را ببوس و بگو : تو چقدر زیبایی! 

برای شروع این اولین قدم است، آدم زیبا! 

 

 

  • saba saba

مشکلات تلخ

saba saba | شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ق.ظ | ۱ نظر

هر وقت به مشکلی برمی خوریم فکر می کنیم بدتر از این دیگر نیست. بدتر از این دیگه نمیشه، اولین جمله ای که به ذهنمون میاد! این فقط تا زمانی ترند می مونه که مشکل بعدی پیش بیاد و هیکلش از توی تاریکی زندگی عام بشری به روشنایی زندگی خصوصی ما وارد بشه. 

مثل هیولایی شاخ و دم دار با توجه ما بزرگ و بزرگتر میشه و هر چه عقب نشینی کنیم او پیشتر می آید تا زمانی که یه وجب جا بیشتر برایمان باقی نمی ماند و او بیشتر حجم زندگی مان را پر می کند. اینجاست که باید تصمیم گرفت. یا جنگید و شکستش داد یا بهش پشت کرد و ندیده اش گرفت و یا ...واقعا نمی دونم چه غلطی باید کرد.

به نظرم یه سری کلاس های مبارزه با مشکلات نیاز دارم! چند دوره ی فشرده و کارآمد در مورد ریشه و ساقه و میوه ی مشکلات که بتوانم اگر لازمه پرورشش بدم یا با ریختن گازوئیل در ریشه اش مثل درخت بی برگ و باری خشکش کنم. 

یا مثل غده ای سرطانی توی خودم کشفش کنم و تحویل جراحان زندگی بدم که با تیغ نجات بخش شان به جانش بیفتند و از وجودم بکنند بیندازند جلوی سگ های گرسنه ی خیابانی تا آنها هم دلی از عزا در بیاورند.

...

آره فانتزی های بی ریختیه!

 

  • saba saba

لای منگنه

saba saba | پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

 

لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟

اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!

منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق. 

ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. 

نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!

نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا گیر افتادم!؟ 

چرا گذاشتم اینجا گیر کنم و اصلا چرا از نزدیکی اش گذاشته ام تا وسوسه بشم و امتحانش کنم!؟

 

الان حس کودکی را دارم که سرش پر از سوالات مختلف است و هیچ کس را پیدا نمی کند بتواند جواب قانع کننده ای برای سوالاتش بگیرد.

 

  • saba saba

اسب چوبی تروا هستم

saba saba | چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ | ۰ نظر

 همه اش خنده ام می گرفت. به حرکت پرده در باد می خندیدم، به ناخن های دو پوست شده ام، به غذای ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبیل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام می گرفت. و نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از این خنده ها عاصی شده بودم. این دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شاید. 

دلم می خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هایی که می بینم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگی قشنگه! 

شک ندارم مریض بودم! 

این حس فقط یک روز پایید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم، دوباره دنیایم را غبار خاکستری نه چندان غلیظی گرفته بود که احساساتم را هم مسموم کرده بود. دیگر خنده ام نیم گرفت در عوض بی تفاوت ترین آدم دنیا شده بودم.

خودم فکر می کنم تقصیر هورمون های لعنتی لاابالی است که هر کار دلشان می خواهد با من می کنند. همین ها دشمن اصلی من هستند. همین ها آخرش مرا خواهند کشت به همان شیوه ای که خودشان دلشان می کشد. 

 

از اینکه اینقدر بدنم در اختیار یک عده هورمون ناشناخته و مرموز باشد متنفرم. احساس می کنم شکل اسب چوبی تروا هستم که فقط پوسته ای هستم با موجودات درون تنم که هدایتم می کنند. 

 

 

  • saba saba

آویزان از قلاب سوال

saba saba | يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۱۴ ق.ظ | ۰ نظر

 یه درگیری ذهنی وحشتناکی دارم که شبیه رنده ریز افتاده به جانم. می دانم این رنده رو خیلی ها دارند که از کنترلشون خارجه. اتوماتیک به کار می افته و تا جایی که در توانش باشه پیش میره. 

من ایمانم را گم کردم. شاید اسمش ایمان نباشه، شاید اعتقاد باشه، شاید اسمش مذهب باشه. دقیقا نمی دونم چه کلمه ای حق مطلب را ادا می کنه. ولی یه چیزیه که برمی گرده به معنویات. 

یه جور تشکیک خرد کننده! یه جور دوراهی که هر راه را بروی فکر می کنی اشتباه انتخاب کرده ای و به ترکستان خواهی رسید، بدون اینکه پایان آن مشخص باشد. 

هیچ کجا هم جواب قانع کننده ای برایش پیدا نمی کنم. حالا اصراری هم نیست که وجود داشته باشد. اصلا شاید فکر کنید به چه دردی می خوره داشته باشی یا نه!!!

اما چرا فکر می کنم آدم به یکی که بالاتر از انسان قرار گرفته باشد و قدرت ماورای بشریت داشته باشه نیاز داره، که بشه بهش پناه برد وقتی به هیچ انسانی نمی تونی پناه ببری، که بشه هر چی دلت خواست بهش بگی ازش کمک بخواهی و اون مرموزانه خواسته ات را براورده کنه، که بشه دست لرزان و ناامیدت رو به طرفش دراز کنی و بگی جز تو کسی رو ندارم. 

بعد فکر می کنم همچین کسی و نیرویی وجود نداره و به قول نیچه خدا مرده.

بعد از چند لحظه تفکر دوباره می خوام به خودم بقبولانم که نه وجود داره من تنها نیستم. او مواظب من هست. او داره نگاه می کنه. او صدای من و قلبم رو می شنوه. او قدرتی عظیم است که محال است وجود نداشته باشد. 

بعد دوباره فکر کنم پس چرا هیچ کاری نمی کنه!

پس چرا اینقدر التماسش می کنم هیچ نشانه ای از خودش بروز نمیده که بهش ایمان بیاورم.

بعد دوباره فکر می کنم شاید من بلد نیستم درست صداش بزنم. شاید او اصلا صدای منو نمی شنوه. چون من در جایگاه نامناسبی هستم، در روز نامناسبی هستم، در ساعت نامناسبی هستم.

بعد فکر فکر فکر

جنگ فکرهای متناقض

آخرش هم مثل سرزمینی که دو متخاصم بر سر آن می جنگند و اخر سر، همدیگر را می کُشند و کسی باقی نمی ماند مرا تسخیر کند. نه مال این می شوم و نه مال آن. این وسط حیران و سرگردان و برهوت باقی می مانم با خودم و فکرهایم که تا ابد رنج بکشم.

 

*

 

آهای کسی اونجا هست؟

صدای منو می شنوی؟

اگه می شنوی یه نشانه ای بهم بده لطفا!

من منتظرم...

 

 

 

 

  • saba saba

خوبا خوب بمونید که زندگی خوبه

saba saba | شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ق.ظ | ۱ نظر

سلام سلام 

خرس خیاط این مدت خیلی چیزها از سر گذرونده و هنوز توی باتلاق اتفاقات دست و پا می زنه اما همه اش بد نبوده و لای به لایش اتفاقات قشنگ و رنگی هم بوده است.  مثل شاخه هایی از درختان که دراز شده اند تا خرس دست بیندازد و خودش را بیرون بکشد. همین می شود دلخوشی برای جنگ با بدی ها و ناملایمات. 

خرس خیاط این مدت چهار کیلو لاغر کرده و حالا کسی جرات ندارد بگوید خرس گنده! 

خرس خیاط این مدت خیاط خانه اش را بیشتر تبلیغ کرده است و خیلی ها فهمیدن واقعا باید بهش توجه کنند و اونایی که توجه نکردن دلشون بسوزه جزغاله بشه که اونو از دست داده اند. خودش که به دردشان نمی خوره بلکه  از محبت و احترام خرس که آدم کوچکی نیست بی بهره می مانند.

 

خرس خیاط کمی احساس غرور می کند چون خیاط خانه اش مشتری های تر و تمیز و شیکی پیدا کرده است می داند لایقتش بیشتر از این هاست. چون خرس صاف و صادقی است برعکس ریخت و قیافه ی عبوسش.

 

خلاصه که سلام سلام سلام 

دوستتون دارم همه آدمایی که خوبید و دنبال خوبی هستید. 

بغل 

بوس

یه بغل دیگه 

بوس بسه

 

 

  • saba saba

هوای گرم و مخ تبخیر شده

saba saba | دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر

هوا جوری گرم  و شرجی شده که آدم احساس می کنه الان است که دنیا بترکد از گرمای زیاد یا تبخیر شود و برود قاطی عدم. 

این را گفتم که توجه داشته باشید توی این هوا، مغز آدم کار نمی کند. همه اش خواب است و در چرت خلسه طوری معلق است و نمی داند کی است! چی است! و قرار است چه بشود!!! چه برسد به اینکه بتواند از خودش نظریه و چرت و دل نوشته ساطع کند.

بعد انتظار دارید من بتوانم به ذهنم نظم بدهم، موضوع پیدا کنم و تازه از آن موضوع اینجا چرت و جفنگ بنویسم!! به نظرم توقع زیادی نیست برای شمایی که در خنکای کولر گازی نشسته ای و مرا می خوانی! 
راست میگی اصلا توقع زیادی نیست! قبول دارم. ولی مخ من در پی نوشتن های مکرر در جاهای دیگر ته کشیده و هیچی نمونده برای این سبک نوشتن وبلاگی.

فکر کنم باید درِ اینجا را تا مدتی نامشخص تخته کنم و بذارم محل زندگی موش های بی خانمان باشد.چرا ؟ چون موش ها هم گناه دارند. البته قول میدم زود به زود بهشون سر بزنم یک وقت از مهربانی من سواستفاده نکنن اینجا را مثل پایه پایه چوبی مبل بجوند. 
:) 

  • saba saba