می نویسم، پس هستم

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بازوی قلمبیده

saba saba | سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر


قرص ها اثر می گذارند. این ریزه میزه های مهربون که فقط خوبی ازشون برمیاد و اگر هم گاهی عوارض دارند دست خودشان نیست. 

گاهی فکر می کنم تنها چیزی که باید توی این دنیا دوست داشت همین قرص هایی هستند که برای حال بدت می خوری و دو روزه مثل روز اول مثل تنظیمات کارخانه، قبراق و سرحال و شنگول منگول میشی.


این حال را دوست دارم مثل تمام حالاتی که دوست دارم. مثل غمی که عاشقش هستم، مثل شادیی  که زیباکننده ی واقعی است. هر حالتی باید وجود داشته باشد تا دیگری معنی پیدا کند. اگر غم نباشد شادی لذتی ندارد یا اگر تنهایی نباشد در جمع بودن خوش نمی گذرد یا بلعکس.

خلاصه اینکه هر آنچه هست را با تمام وجود حس کن و باهاش زندگی کن!


الان شکل این بازوی قلمبیده ی توی ایموجی ها هستم که توان تیشه را از دست فرهاد گرفتن و به تنهایی کوه کندن دارد. 

تا شارژم تموم نشده بریم که رفته باشم دنبال کارهای عقب افتاده دوران خمودگی!


:)

  • saba saba

زندگی در خواب

saba saba | يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۲ ب.ظ | ۰ نظر
(وقتی خوشبختی رو پیدا کردی سوال پیچش نکن ) :«ساموئل بکت» 
این جمله را دوست داشتم و دلم می خواست تکرارش کنم. تکرارش کنم تا مزخرفات توی مغزم خفه خون بگیرند و جمله ای به این قشنگی جای آنها را بگیرد. 
من هم مثل همه دنبال این خوشبختی هستم اما ظاهرا هر جا که می روم خوشبختی چند لحظه قبل آنجا بوده و من دیر رسیده ام. 

این روزها حال هیچکس خوب نیست. یا من خوب نمی بینم، چون خودم خوب نیستم. لعنتی حتی نمی شود به دیده ها هم اعتماد کرد. پس به چی اعتماد کنیم؟
نمی دانم چرا به هر چی دست می زنم، طلا باشد می شود چدن، ناب باشد می شود لجن!

طوری شده که دلم می خواهد فقط بخوابم. بخوابم تا در خواب، زندگی سپری شود و من رویا ببینم. یک وقتی بیدار شوم که زندگی تمام شده است و دوباره به خواب ابدی فرو برم. به همین سادگی! 

...

 
  • saba saba

ذهن تاب

saba saba | شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۵ ب.ظ | ۰ نظر

دنیا به این بزرگی، به این عظمت و شگفتی. با این همه آدم های جورواجور متفاوت در ظاهر و شخصیت. چرا آدم های مناسب هر فرد این قدر نایاب هستند! چرا وقتی یک حرفی می زنی که دلت میخواد طرف مقابل دقیقا آن گونه که  منظورت هست، بفهمه ، پس چرا نمی فهمه!!! 

چرا نمیشه دو تا آدم فکرها و ذهنیت هاشون و کلا هر چی تو کله دارند را با موافقت همدیگه، به صورت صوتی یا تصویری با هم مشترک بشن!!! 

وقتی به چیزی فکر می کنی طرف مقابل فقط با گرفتن دستت و لمس نبضت وارد ذهنت بشه و هر آنچه اونجاست رو به صورت تری دی روی صفحه ی بزرگی توی ذهن خودش ببینه! 

اسمش رو می ذاریم «ذهن‌تاب»!

محشر میشه به نظرم!!!



خوب این فعلا در حد ایده است و فانتزی! ولی یکی بیاد به من بگه من چه مرگمه که هیچکی حرفمو نمی فهمه. البته قبلا به این پاسخ ها رسیدم:

چون زیاد کتاب می خونی و مردم کتاب نمی خونن.

چون کوتاه و مختصر حرف می زنی و درک مطلبت نیاز به فکر زیاد داره و مردم از فکر کردن فراری هستن. هر کاری می کنند که فکر نکنن.

چون توقعت خیلی بالاست.

چون مبهم حرف می زنی.

و بالاخره 

چون مشکل از خودته عزیزم. تو نمی فهمی نه مردم!!! :(



...

فکر کنم گزینه آخر درست باشه.


...

میشه لطفا یکی بیاد ذهن تاب اختراع کنه!!! لطفا!!!

  • saba saba