می نویسم، پس هستم

۳۴ مطلب با موضوع «چرت نوشت» ثبت شده است

تک بُعد بودن

saba saba | پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

خرس خیاط نشسته است و خمیازه می‌کشد و همزمان گردنش را می‌خاراند. با پاهای دراز شد و باز از هم. لباس هایی که دوخته و در باد کولر می رقصند را نگاه می‌کند. با چشم‌های گرد و ناامید و خسته. این‌ تصویر ظاهری قضییه‌ی خرس خیاط است.

 از قیافه و پوسته‌ی هر کسی تا همین حد می‌شود فهمید یا دید. در واقع یک بچه این گونه همه چیز را می‌بیند. هر آنچه می‌بیند را کمال‌یافته می‌داند و تمام. غافل از اینکه در کُنه فرد چیزهایی است که یا باید به زبان آورده شود یا خود طرف مقابل با توجه به تجربیات شخصی و آموخته‌ی اجتماعی درک کند. مثلا بداند چشم‌های افتاده و کُندگردش یعنی خستگی و دلزدگی و چند مشکل روحی روانی دیگر. 


اما چه خوب بود آدم‌ها و خرس خیاط همان یک بُعد را داشتند. اینقدر درگیر مشکلات و جنگ و فرسودگی نمی‌شدند. تک بعدی بودن نعمتی می‌تواند باشد کسب نشدنی. من با خرس خیاط دست به یکی خواهم کرد تمام بعدهای دیگر انسانی‌ام را بشکنم و بماند تک بعدم. نه حتی بعد حیوانی. یک بعد جدید و ساده و یکرو که دست هیچ موجودی اعم از زنده و غیر زنده به آن نرسد. 


ثانیه ثانیه زندگی کردن فرساینده است. من وزن ثانیه‌ها را حس می‌کنم. روی کتف و پشتم صلیبی را حمل می‌کنم که هر ثانیه وزنه‌ای است اضافه بر  وزن صلیب. 


خرس خیاط عزیزم لطفا صبور باش! پاشو برو کمی بخواب تا خستگی توی استخوان‌هایت رخنه نکند. اگر این ملال بماند و ماسیده شود روی تن ات کم‌کم به درونت چکه می‌کند و آن وقت دست به دیگرکشی می زنی. می‌دانم از خودکشی متنفری. چون اعتقاد داری «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» بدترین گناه آدم است و غیرقابل بخشودن. در واقع مجازاتی ابدی ست.

 پس بلند شو! کمی بخواب تا انرژِی ویران کردن خود و از نو ساختنش را داشته باشیم.





  • saba saba

جنون

saba saba | چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

توی وان حمام کشتن عاشقانه ترین نوع قتل است. عریان و بدون هر نوع تعلقات و پوشش‌های متظاهرانه. با زیبایی و بدنی همانطور که هست توی هیچ گِن و لباسی تغییر نکرده است. 
یا شاید در آسوده ترین حالت که در حمام احساس امنیت و آسایش به آدم دست می دهد. فکر می کنم چشم های زن در این غافلگیری سخت معصوم و حق به جانب بوده است.
 
تقصیر من نیست فکرم درگیر قتل این روزهاست. مردی همسر دومش که کلی عکس‌های عاشقانه دارند و لحظه ای که عکس ها ثبت حتما عاشقانه‌تر سپری کرده اند. اگر آدم عادی بود و معروف نبود این همه بازخورد و ری اکشن به این قتل نبود. شاید همان دیشب فراموش کرده بودم. اما عکس‌های قاتل و مقتول و تفسیرها و توضیحات از چیزی که اعتراف به قتل اسمش را می‌گذارند باعث شده خوابم پر باشد از چهره ی سرد مردی که زنش را روز قبل با شلیک توی قلبش کشته است. تازه معلوم می شود اسلحه از شب قبل آماده بوده. نمی دانم چی حسی داشته این مرد سیاستمدار که لقب قاتل هم به القابش اضافه شد. اما حس ناشناخته ای می تواند باشد. نه جنون آنی نبوده. جنونی بوده پرورش داده شده و هیولا شده. 

***

تب قتل این روزها فضای مجازی گرفته است. یک چیز خنده دار است آن اظهارنظرهای خانم مارپل ها و آقا پوآروهای مجازی ست. آدم نمی داند بهشان چه بگوید که هر از ظن خود شد یار ما.

***
دلم می خواست دست خرس خیاط را بگیرم و بیاورم اینجا برایتان چندتا اعتراف نان و آب دار بکند شاید دلتان آرام گرفت. ولی خرس خیاط پیچش دل گرفته از این همه خبرهای داغ و حیرت آور. 
سرگیجه گرفته از اینکه مردم عاشق اخبار زرد و نارنجی و قرمز هستند و شب که می خوابند آرزو می کنند کاش کسی کشته شود به دست دیگری که معروف است یا کاش بمبی در جایی بترکد یا شعله ای بسوزاند خانواده ای را، که اینان روزشان ساخته شود و آدرنالین شان نیفتد.

هیچی دیگه! خودمم یکی از این مردمم و اصلا از اینکه این شکلی هستم خوشم نمی آید ولی بلد نیستم جور دیگری باشم. 




  • saba saba

وارونه شدن

saba saba | يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر


خودم را وارونه روی تخت پیدا کردم. صبح امروز وقتی چشم باز کردم به صورت چندش آوری وارونه بودم. امعاء و احشایم به صورت وحشیانه ای روی بدنم آونگ بودند. مغزم بیرون از پوست سرم بود و موهایم رفته بود به جای مغزم توی کله. رگ و پی های دست و پایم هم دیدنی نبود. از دیدن خودم وحشت کردم؟ بله که وحشت کردم. آدم صورت حیوانی و متهوعش را ببیند چه حسی بهش دست می دهد! جلوی آینه بایستد و به جای روکش زیبایش کثافات درونش را ببیند. آدم را ترس و هراسی در برمی گیرد که نمونه اش در دنیای هیچ کلبه ی وحشت یا زامبی ی نمی شود پیدا کرد. بعدش فکر می کند با آن مغز آبدار و تهوع آورش و می فهمد همه موجودات انسانی و حیوانی کره زمین این جنین هستند و کمی دلش آرام می گیرد. با خیال راحت بیرون می رود از دیدن آدم های وارونه شده اصلا وحشت نمی کند. فقط می بیند بی اندازه یک شکل شده اند و امید و ناامیدی که همزاد هستند در دل خونابه دارش جوانه می زند.اما به صورت کاملا استعاری.
بعد آدم ها شروع می کنند به آراستن دل و روده و مری و کبد و مغز و عصبشان یا زیورآلات ساخته خود و لباس تن خود حیوانی شان می کنند که شیک تر و محافظ تر باشند. بعدش هم چنان از این محتویات بدن استفاده می برند که گندی بزرگتر می زنن به این گنداب بزرگ. زندگی را جور دیگر می کنند تا ادامه داده باشند این سیرک مسخره را.

خلاصه اینکه آدم به همه چیز عادت می کند و بعدش به گه می کشد.
 هر کس باور نمی کند امتحان کند؛ یک آزمون و خطای معمولی.


اگر فردا خودتان را شکل کرم خاکی روی تخت پیدا کردید یک سری به کتاب مسخ کافکا بزنید.
  • saba saba

چوپان افکار

saba saba | شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۷ ب.ظ | ۰ نظر

فکرها متولد می‌شوند و ما با رسیدگی به آنها و دادن خوراک فکری مناسب حالشان، تر و خشک‌شان می‌کنیم. بزرگ می‌شوند. بعد از یک مدت دیگر به ما نیازی ندارند و خود به خود زنده هستند و برای خود توی سرمان می‌لولند. تصور می‌کنید در شبانه روز چند فکر داریم که توی سرمان مدام می‌چرخند! بعضی‌ها زیر دست و پای تازه واردها، کورها، بدجنس‌ها و بی‌توجهی‌های قصدی یا غیر عمدی له می‌شوند. چرا بلند نمی شویم این جنازه های بو گرفته و مفسد فی الکله را بیرون بریزیم. 

من توی کله‌ام هزاران هزار از این جسدهای فاسد و بو گرفته و متوّرم دارم که روز به شب و شب به روز، بوی آزاردهندشان سرم را انباشته است. احساس می‌کنم کله‌ام ، در مسابقه بزرگترین کدو تنبل تاریخ رکورد شکسته است.
 احساس می کنم چنان متورم است که با یک ضربه کوچک وسط پیشانی ام می ترکد و تمام دنیا به گندش آلوده می شود. 

اما نمی دانم این مردگان توی سرم را چطور با رعایت موازین بهداشتی و قانونی بدون آسیب زدن به سرِ مبارکم دفع کنم. جاروبرقی بگیرم توی گوشم!؟ یا سشوار از یک گوش بگذارم تا گوش دیگرم پرتاب شود بیرون؟! یا مواد مذاب از دماغم وارد کنم و منتظر بمانم اجساد مایع شده از سوراخ های کله ام بزنند بیرون؟!

معضل بزرگی است برای زندگی ام. باید فکری کنم! فکری که دیگر افکارم را رهبری کند. مثل چوپان درستگاری که گله ی فکرهایم را به موقع به چرا ببرد، به موقع آب به آنها برساند و قبل از اینکه شب شود و گرگ ها به افکارم بزنند، آنها را به آغل امن برگرداند!


شما این چنین چوپانی سراغ دارید؟


  • saba saba

شاخه به شاخه فرجی نیست

saba saba | پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

دیدید یک عده‌ای هستند که خیلی خوب جوک می‌سازند. خیلی بامزه و شیرین و خنده‌دار و کنایه‌زنِِ قوی. فقط حیف که این عده نمی‌خواهند یا نمی‌دانند که چه قدرت فوق‌العاده‌ای برای تاثیرگذاری و تغییر دارند. این‌ها می‌توانند با کلمات‌شان خیلی چیزها از جمله قیمت کالا یا رفتارها یا ...دیگر چیزها جابه جا کنند، بدون خونریزی و درد و یاغی‌گری‌های سبعانه.

کاش این هایی که به قیمت پیاز و گوجه و گوشت توجه کردند و جوک ساختند و اعتراض کردند به شیوه ی خودشان، به بالارفتن قیمت کاغذ و  کتاب و منتشر نشدن مجله ها نیم نگاهی می‌کردند. کتاب‌های مظلوم و کتابخوان‌های مظلوم‌تر چه گناهی کردند که لایق این بی‌توجهی و به هیچی نگرفتن هستند. مگر نه اینکه یار مهربان همه هستند و می‌آموزند و سرگرم می‌کنند و دنیای جدیدی را به روی خواننده باز می‌کنند!!! بمیرم برات کتاب که اینقدر غریبی!!! 

شاید هم اعتماد به نفس‌شان ته کشیده ( این جوک‌سازهای حرفه‌ای را می‌گویم) و نمی‌دانند جای خالی‌اش را چطور پر کنند. برای همین در خلاء تاریک خودشان و دیگران نشسته‌اند و زل زده‌اند به جامعه‌ی سرخورده و سرگردان و حیران بیرون. 

*
 
اوضاع جوری است که اصلا نمی‌دانی فردا چه بر سرت می‌آید، چه بر سر بچه‌ات و آینده‌شان می‌آید. اگر برای خود قایل به حقِ آینده داشتن نباشی. اما بعضی روزها یک جوری امیدواری خطرناکی را حس می‌کنم. نمی‌دانم باورش کنم و بگذارم برای خودش خوش باشد و دلم را گرم نگه دارد یا اینکه بزنم فکش را پایین بیاورم و برای درس عبرت آویزان کنم به سر در قلبم؟! امیدواری در این اوضاع خودکشی محض است. 

*

رفتار بعضی زن‌ها و ارزشی که برای خود قائل نیستند باعث می‌شود از اینکه یکی از جنس آنها هستی را تحت تاثیر بدی بگذارد. نمی‌دانم چرا برعکسش برای من صادق نیست. که مثلا زن پرافتخار و باهوش و قدرتمندی که می‌بینم به خودم که زنم نمی‌بالم. شاید مقداری حسادت در وجودم این آپشن  را خراب کرده است لعنتیِ حسودِ خودبرتربین!

 *



می دانم از یک شاخه به شاخه دیگر می‌پرم ولی این ها ذهنیات من است که مثل بچه‌ی ریقوی بیش فعال و خرابکار دائم در حرکت و پریدن و دویدن از این مسئله به مسئله‌ی دیگر است غیر قابل کنترل است و کاریش نمی شود کرد مگر اینکه آب جوش بریزی رویش. :)


  • saba saba

چطور زنده می مانید؟

saba saba | دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر

 همین که آدم زنده است خودش خیلی خرج دارد. زنده بودن به معنای فیزیولوژیکی یعنی همان نیاز به هوا که لازم ترین است و نیاز به آب و خوراک و بعدش هم پوشاک و سرپناه. این را همه می دانند. من معلم علوم هم نیستم ولی عمیقا به مسئله فکر کردم چون بعضی وقت ها شرمنده می شوم از اینکه زنده ام و این را با صدای بلند اعلام می کنم به یک نفر که خیلی باهام صمیمی است و هر چی دلم بخواهد به او می گویم. یعنی هیچ رازی بین مان نیست. این موجود وجود خارجی ندارد و فقط در درونم است.( موجوداتی که وجود خارجی دارند همه شان یک مرگیشان می شود) شاید هم خودم باشم. این مدت روزی یک بار به او گفته ام که از اینکه زنده هستم و نیاز به غذا دارم شرمنده ام. ولی چاره ای نیست. 

سعی می کنم کم غذا بخورم تا کمتر شرمنده باشم. این مسئله را برای خودم اینگونه حل کرده ام.


زنده بودن بعد از این نیازهای اولیه یک سری نیازهای دیگر هم دارد. مثل دلخوشی، عشق، شادی و کلا هر چیزی که توی مغزمان فرو کرده اند خوب و قشنگ هستند و آدم با آنها که باشد خوشبخت است. 

هر کسی سعی می کند بدود دنبال این خوشبختی سازها. چون این ها مانند الکل شدیدا فرّار هستند و تازه وقتی گیرشان می اندازی مثل شیشه ی لاکی که توی ژل موی گتسبی فرو کرده باشی از دستت لیز می خورند. یعنی هر روز باید به این خوشبختی سازها برسی. از ابزارِ فرارشان دور نگه داری و نازشان را بکشی، نگذاری گرد رویشان بنشیند هر روز تمیزشان کنی. 


اصلا حوصله خوشبختی ساز داری ندارم. همین که بچه داری می کنم، شوهرداری می کنم، خانه داری می کنم بس است. دیگر حالم از هر داشتن داری هست بهم می خورد. هر روز توی خودم بالا می آورم و هر ماه وقتی پریود می شوم تخلیه می کنم خودم را. 


گور بابای خوشبختی! خوشبختی اگر ما را خواست خودش بیایید و روی زانویمان بنشیند و یک بوس بدهد جانانه!

اگر هم ما را به هیچ چیزش نمی گیرد به درک! برود گورش را گم کند!



من بدون این هایی که می گویند لازمه ی حیات است هم زنده ام و زندگی می کنم. دروغ می گویند این ها ملزومات زنده بودن است. سرمان شیره می مالند. آدم خودش می داند چه برایش زندگی می آورد و چه مرگ!






امضاء: خرس خیاط عصبانی

  • saba saba

خندیدن به ریش دنیا

saba saba | شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر


توی این فکر بودم که کلمات وقتی از دهان یک نفر خارج می‌شوند تا برسند به گوش آدم‌های دیگر و خودش چقدر عمر می‌کنند! با جمله‌ی بعدی، جمله ی قبلی سرکوب می شود و می میرد! نه اگر اینطور بود خاطره و حافظه ها خالی بود! 

من کلمات را به شکل نوشتاری شان تصور می کنم که توی هوا معلق هستند و جاذبه‌ی زمین روی آنها اثر ندارد. نقطه ها اما مانند بچه های ترسو در یک جای غریب و ترسناک چسبیده اند به مادرشان که همان کلمه است. مثل همین کلمه ی (است). 

آدم هایی که زیاد حرف می زنند کلمات‌شان فضا را پر می کند و بهم برخورد می کنند و تکه تکه می شوند بعد خیلی هاشان تکراری هستند و با هم بگو و مگو می کنند و برای بقا می جنگند! خوب این تصورات قشنگی است؟ نیست؟ 


آدم هایی که کم حرف هستند و حرف هایشان را می خورند یا برای خودشان نگه می‌دارند، آدم های خسیسی هستند یا تنبل! اینها کلماتشان خودشان را چنان می‎گیرند، چنان از کلمات معلق در فضا که از دهان دیگران بیرون آمده دوری می کنند و ژست روشنفکری می گیرند که آدم خیال می کند واقعا از جنس طلا یا الماس یا چیز گرانبهایی هستند (از دماغ فیل افتاده های ایکبیری افاده ای)  در صورتی که کلمه، کلمه است.

 تنها آدم های کتابخوان از متنوع ترین کلمات استفاده می کنند چون دایره ی واژگانشان گسترده است و بلدند چی استفاده کنند که در حرف زدن صرفه جویی شود و این باعث سوء تفاهم در بین کلمات می شود. ( مخاطبم کلمات بودند:))


یا تصور می کنم آدم وقتی حرف می زند خودش صدای خودش را نشنود. کلمات خودش را نشنود به نظرتان چه می شود؟ ممکن است رشته ی کلام را گم کند! ممکن است خیلی آرام یا خیلی بلند حرف بزند بدون اینکه آگاه باشد! یا ممکن است حرف نزند و خیال کند صدایی ندارد لال است یا دیگران لال هستند! دنیای عجیبی می شود! 


دنیا خسته کننده شده است بیایید با این تصورات جادویی کمی با آن شوخی کنیم و به بازی بگیریم و به ریشش بخندیم.:)))) 


  • saba saba

دوست خرس خیاط

saba saba | سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر
خرس خیاط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش می‌زند، می‌دوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور می‌شود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه می‌خواهد  مناسب ذایقه اش از آب در نمی‌آید!!!

قلاب دست می‌گیرد و می‌بافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ باشد. این از آستین‌ها که باید تنگ باشد تا هیچ نوع حیوان موزی، مخصوصا مار یا حتی چوبی در آن فرو نرود. می داند اگر چیزی در آن برود دیگر در نمی آید، جا خوش می کند و همانجا زاد و ولد می کند و خرس مجبور می شود از نوع آن پرورش دهد. آن وقت مجبور است بین خیاطی یا پرورش مار در آستین یکی را انتخاب کند. که چه بسا انتخاب مشکلی است.

خرس خیاط از آن موجودات خوب است که خیلی ادعایش می‌شود. ادعایش هم از همه چیز بالا می رود. نمی دانم تا کجا می خواهد بالا برود! شاید برسد به برج ایفل، یا برج خلیفه ی دبی! یا شاید هم مقصد آسمان است و ور دست خدا بودن!!! الله و اعلم!

ادعاهای خرس خیاط به جز خیاطی، جایی پیدا نکرده اند که به منصه ی ظهور در بیایید. برای خودشان یللی تللی کنان در ذهنش می چرخند و می خوابند و بیدار می شوند و تولید مثل می کنند و خیلی هم خودخواه و خود دوست هستند. 


این ها را به شما گفتم تا کمی با خرس خیاط آشنا شوید. جنبه های دیگر خرس خیاط فعلا سرّی است و اجازه انتشارش را ندارم. به محض دریافت اجازه کتبی به حضورتان تقدیم می کنم.





امضاء: از نزدیکان خیلی نزدیک تر از رگ گردن به خرس خیاط

  • saba saba

عصر جمعه و ملال

saba saba | جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر


آدم از زندگی چه می خواهد؟ چه زن باشی چه مرد بالاخره باید هدفی داشته باشی که مثل سگ دو بزنی برای رسیدن به آن. وقتی هب ان هدف مورد نظر رسیدی باید هدف دیگری پیدا کنی و الی آخر. وگرنه ملال زندگی آدم را خفه می کند، دار می زند و فقط هیکل و جسمت است که توی دنیا می چرخد و روحت پر!


خسته می شوی، زجر می کشی، خودت را می زنی به چیزی که می خواهی برسی. گاهی آنقدر این رنج و درد را تحمل می کنی که رسیدن را شیرین می کند ولی گاهی وقت ها دیر می رسی. دیر می رسی به خواسته ات و زمان خواسته ات را منقضی کرده، کهنه اش کرده، بی مزه و بی خاصیت و فاسدش کرده آون وقت چه باید کرد! آون وقت باید چه خاکی به سر کرد؟


اصلا فکرهای فلسفی و پوچی زندگی عصر جمعه ها جان می گیرد. با هوای ابری و گرم دمخور می شود و دلت را می پزد از هرمش.

نمی دانم چه حکایتی دارد این جمعه با عصرهای دلگیرش. 

نمی دانم چه حکایتی دارد دل آدم که بند است به هوا و ابر و آسمان.



خونه ی دلت آفتابی! :)

  • saba saba

پرتاب هاون

saba saba | سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر
این که دانشمندان تا حالا نتوانسته اند چیزهایی کشف کنند که آدم ها را رویین تن کند در برابر مشکلات، شکست مفتضحانه‌ای می‌تواند باشد. منظورم این است که آدم عصبی نشود، حرص نخورد. یا گرسنه‌اش نشود اصلا. یا اگر احساس گرسنگی کرد یک قرصی کپسولی حبه قندی بیندازد توی این غار تاریک و مفلوک و بس! ترجیحا این قرص ها عوارض نداشته باشد لطفا! مثل هر چیزی که تا حالا زحمت کشیده‌اند و کشف و تولید می‌کنند. ادعا می‌کنند بی‌نقص است ولی بازهم در افراد مختلف ایجاد مشکل می‌کند. 

اصلا این چه زندگی است که دانشمندان دارند! چرا هیچ کاری نمی‌کنند! اصلا برای چه دانشمند شده‌اند که یکی مثل من به این بنده خداها امید ببندد!

بعضی‌وقت‌ها فیوزم می‌پرد. خاموش می‌شوم از بیخ و بن! هنگ می‌کنم عین گوشی‌ام که بی‌دلیل هنگ می‌کند.البته من دلیلش را نمی‌دانم لابد! چون من خودم بی‌دلیل هنگ نمی‌کنم. مرض که ندارم مغزم را قفل کنم. آن هم این مغز زنگ زده که در صورت قفل شدن با جان کندن باید باز شود. 

مامانم داشت حرف می‌زد. فقط متوجه بودم که من مخاطب حرف‌هایش هستم. خیلی هم تلاش می‌کردم بفهمم چه می‌گوید. ولی نمی‌فهمیدم. هوا را مه گرفته بود. یک مه غلیظ مغزی که فقط من می‌دیدمش. کلمه‌هایی که از دهان مامان بیرون می‌ریخت و به محض خارج شدن معلق می‌شدند در هوای مه گرفته را نمی‌توانستم ببینم. شکل داشتند ولی توی مه گم می‌شدند. هنگ بودنم دقیقا این شکلی است. تازه این فقط شنیدنم بود.
 
وقتی شوهرم  خواست که کنترل تلویزیون را به او بدهم، دستم با کنترلی که محکم گرفته بودم، انگار ماهی باشد و بخواهد لیز بخورد، روی هوا مانده بود. هوا که می‌گویم نه خیلی عادی. بالای سرم گرفته بودم، دور از تنم. این‌ها بعدها برایم تصویرسازی می‌شد. وقتی به رفتارم فکر کردم و دنبال دلیلی بودم برایش. می‌ترسیدم کنترل را پرت کنم بدون اینکه هدفی را انتخاب کرده باشم. آخر نمی دانستم با این که در دست دارم چکار کنم. دقیقا به چه کاری می آید. پرت کردن آمده بود توی ذهنم که زودتر از خودم دورش کنم. 
اصلا این هاون هم چیز خوبی است برای پرت کردن. صدا دارد، سنگین است و به هر چیز بخورد به شدت مخرب است. 

یک بار باید این پرتاب هاون را امتحان کنم. فکر کنم خیلی حال می دهد.



  • saba saba