می نویسم، پس هستم

۳۴ مطلب با موضوع «چرت نوشت» ثبت شده است

عوامل خارجیِ از پای بست ویران

saba saba | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

دیدید وقتی آدم برای زندگیش برنامه ریزی می‌کنه و همه چی مطابق میل و برنامه و همه چی اوکی پیش میره چه حس نابی دارید!! من الان همان حس را دارم. ولی تجربه و این زمان لعنتی ثابت کرده خیلی هم این روند قشنگ ادامه نخواهد داشت و همه این بهم ریختگی ها عامل خارجی دارند. نه کار کار انگلیسی ها باشد. نه، از اون لحاظ. ولی کار کار عوامل خارج از زندگی خیلی شخصی خودم است. 
زن که باشی خیلی به خودت تعلق نداری! منظورم وقت است. وقت من به نسبت سن و جنس و وابستگی در بین اعضا خانواده تقسیم شده است و من خودم این وسط کلم پیچی هستم که به درد سالاد فرانسوی هم نمی خوره. والا! 
چیکار کنم خوب! این خانه از پای بست ویران است! (مثلا تراژدی طور) از پای بست همان جنسم است که مونث شدم و زن شدم و مادر شدم و همسر شدم. برای همین از پای بست ویران است. شاید هم از وقتی که چشم به این دنیا گشوده ام و عقل نداشتم از همان راهی که آمدم برگردم. حالا دقیقا از همان راه هم نباشد مهم نیست. مهم این است که باید برمی گشتم. لعنتی! من اینجا چیکار می کنم! اه
  • saba saba

من پنجره ام

saba saba | يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر
اگر زمانی برسد که من بخواهم به شیئی تبدیل شوم، نمی دانم چه چیزی را انتخاب کنم.
 چیزی باشم که زیاد استفاده می شود یا برعکسش!!! اینکه زیاد استفاده شوی مستهلک می شوی و متعاقبش سر از زباله دان در خواهی آورد. و اگر استفاده نشوی احساس بی مصرف بودن دست از سرت نمی دارد. 
یک شیئی گران قیمت بودن شاید بهتر از وسیله ای ارزان و فراوان است. مثل انسان. 
نمی دانم چرا همه چیز این دنیا و زندگی نمونه ای کوچک از انسان است. لعنتی به هر چیز فکر می کنی، هر خیالی برای خودت می بافی می رسی این آدم پیچیده در بغرنج ترین مسائل و شگفتی ها. 
نمی شود از این آدم گُه گرفته فرار کرد! نمی شود کاری کرد که انسان را دور انداخت و انسانی نو ساخت، یا برش گرداند به تنظیمات کارخانه!  

من اینجا، لااقل در این بداهه نویسی، انسان را نادیده می گیرم و خیالم را کامل می کنم.
 

فکر کردم گلدان باشم دیدم خیلی رمانتیک خز است و کلیشه ای حال بهم زن.
یا قاشق باشم که آدم ها را سیر می کند ولی دیدم رفتن در دهان این و آن تهوع آور است. بعدش یاد دل و روده ی متهوع انسان افتادم: عق!

یا ...
یافتم 
 پنجره بودن خیلی خوب است. 
من می خواهم پنحره باشم. یک پنجره ی معمولی و خوب و رو به پیشرفت.
پنجره بودن خیلی خوب است. بین دنیای دورن و بیرون هستی و از هر دو خبر داری، اجازه می دهی ارتباطی در صورت تمایل طرفین بین آنها برقرار شود. 
و کلی چیزهای باحال در خیال دارم تا وقتی پنجره شدم از آنها لذت ببرم.


تصویب شد:
من پنجره ام! 

 
  • saba saba

یک صحنه گروتسک

saba saba | شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر
بعضی دردها هستند که چنان عقده ای و مریض هستند که دست از باز کردن خاطرات تلخ برنمی دارند. در حال باز کردن کاغذ دور خاطرات هم حسابی خش خش راه می اندازند تا ذره ذره از خاطرات را تا زمانی که کاملا نمایان بشه را ببینی و بیشتر دردشو حس کنی. 

بعد خاطره رو عین یک سگ هار کوکی راه می اندازه و باعث یک صحنه گروتسک میشه که تو بدو، خاطره بدو دنبالت! گاهی جاشون عوض میشه و گاهی هم خسته میشن و می شینن یه گوشه کرکری برای هم می خونن. خلاصه که صحنه ی خشن و طنزی می تونه باشه ولی دردش بدجور خوابو ازت می گیره. 

الان با این درد دارم می نویسم . خط و نشون کشیدم برای سگ هار دردم که فردا با قرص های جدید و بی رحم دکتر جدید، نابودش کنم. 
چاره ای برام نذاشته!!! هر چند دردش از مدل شیرین نیست حتی یه دونه شکر هم نمیشه توش پیدا کرد وگرنه بهش ارفاق می کردم و چند روز تحملش می کردم تا خودش خجالت بکشه و بره از جایی که اومده؛ از دل تاریکی های بدنم.

 اینجا یه جور تخلیه گاه روانی منه!
بعد از نوشتن حس و حالم، افکار و تمایلاتم، سبک و رها میشم از قید آنچه که نمی توانم به دست بیارم یا تغییر بدم، یا نابودش کنم. 

 
  • saba saba

گاو صندوق قلبم

saba saba | چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

هاینریش بل در کتاب عقاید دلقک می گفت: خدانشناسان به  چه چیزی بیشتر از همه فکر می کنند؟ به خدا.

جواب این سوال خیلی برام جالب بود. 

مثل وقتی می ماند که برای فرار از چیزی دائم در حال کنکاش آن باشی که چطور از آن دور شوی، فرار کنی، اما درواقع با این غور کردن در آن بیشتر آن را در آغوش می گیری! تنگ تر در آغوش می گیری، تا جایی از جزیی از خودت می شود. قسمت دردناک زندگی ات.


بعضی حرف ها را نمی شود در فضای ترسناک مجازی زد. جفت جفت چشم خودخواه، با نیت های مختلف و مخالف شما هست که نمی گذارد حقیقت را بگویی.

گاهی احساس می کنم حرف هایم آنقدر منشوری است که قابل فکر کردن هم نیست چه برسد به بیان کردن. 

پس بهتر است حقیقت را در گاوصندوق قلبم نگه دارم و اظهار حقیقت یابی نکنم.

 


  • saba saba

زندگی در خواب

saba saba | يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۲ ب.ظ | ۰ نظر
(وقتی خوشبختی رو پیدا کردی سوال پیچش نکن ) :«ساموئل بکت» 
این جمله را دوست داشتم و دلم می خواست تکرارش کنم. تکرارش کنم تا مزخرفات توی مغزم خفه خون بگیرند و جمله ای به این قشنگی جای آنها را بگیرد. 
من هم مثل همه دنبال این خوشبختی هستم اما ظاهرا هر جا که می روم خوشبختی چند لحظه قبل آنجا بوده و من دیر رسیده ام. 

این روزها حال هیچکس خوب نیست. یا من خوب نمی بینم، چون خودم خوب نیستم. لعنتی حتی نمی شود به دیده ها هم اعتماد کرد. پس به چی اعتماد کنیم؟
نمی دانم چرا به هر چی دست می زنم، طلا باشد می شود چدن، ناب باشد می شود لجن!

طوری شده که دلم می خواهد فقط بخوابم. بخوابم تا در خواب، زندگی سپری شود و من رویا ببینم. یک وقتی بیدار شوم که زندگی تمام شده است و دوباره به خواب ابدی فرو برم. به همین سادگی! 

...

 
  • saba saba

ذهن تاب

saba saba | شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۵ ب.ظ | ۰ نظر

دنیا به این بزرگی، به این عظمت و شگفتی. با این همه آدم های جورواجور متفاوت در ظاهر و شخصیت. چرا آدم های مناسب هر فرد این قدر نایاب هستند! چرا وقتی یک حرفی می زنی که دلت میخواد طرف مقابل دقیقا آن گونه که  منظورت هست، بفهمه ، پس چرا نمی فهمه!!! 

چرا نمیشه دو تا آدم فکرها و ذهنیت هاشون و کلا هر چی تو کله دارند را با موافقت همدیگه، به صورت صوتی یا تصویری با هم مشترک بشن!!! 

وقتی به چیزی فکر می کنی طرف مقابل فقط با گرفتن دستت و لمس نبضت وارد ذهنت بشه و هر آنچه اونجاست رو به صورت تری دی روی صفحه ی بزرگی توی ذهن خودش ببینه! 

اسمش رو می ذاریم «ذهن‌تاب»!

محشر میشه به نظرم!!!



خوب این فعلا در حد ایده است و فانتزی! ولی یکی بیاد به من بگه من چه مرگمه که هیچکی حرفمو نمی فهمه. البته قبلا به این پاسخ ها رسیدم:

چون زیاد کتاب می خونی و مردم کتاب نمی خونن.

چون کوتاه و مختصر حرف می زنی و درک مطلبت نیاز به فکر زیاد داره و مردم از فکر کردن فراری هستن. هر کاری می کنند که فکر نکنن.

چون توقعت خیلی بالاست.

چون مبهم حرف می زنی.

و بالاخره 

چون مشکل از خودته عزیزم. تو نمی فهمی نه مردم!!! :(



...

فکر کنم گزینه آخر درست باشه.


...

میشه لطفا یکی بیاد ذهن تاب اختراع کنه!!! لطفا!!!

  • saba saba

پردازش شخصیت مان در ذهن دیگران

saba saba | شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۰ ب.ظ | ۰ نظر


مرد همسایه آواز می خواند. به لطف در و دیوار های نازک تر از کاغذ صدایش توی راهرو ساختمان اکو می شود. شعرش نامفهوم و گنگ است ولی صدایش زیباست. سکوت می کنم و به نوای آهنگین صدایش گوش می دهم و تصور می کنم چه شکلی است. شکم گنده و با کله ای خربزه ای شکل که ته خربزه اش یک مشت موی سیاه گذاشته بماند که اسمش را ریش بگذاریم! یا ...

 می دانم جوان است چون بچه ندارند، چون زنش را دیده ام که نوعروس است و به شدت مغرور. پس می باید جوان باشد.

در همین فکرهای مهربان بودم که صدای آوازش قطع شد و بعد صدای سشوار بلند شد. این صدا دیگر ذهنیتم را که می خواستم گول بزنم و پلیدش ندانم، قاپید. صای خشن و ممتد سشوار فریاد زد: این همان مردی است که زنش را کتک می‌زد. بعد برایش شیرین شیرنیا می‌خواند. این همان مردی که است بوی ادکلن اش، هرزه ی ساختمان است و چنان تند و فضا گستر و عجیب و غریب که وادار می شوی بینی ات را بگیری تا سردرد سراغت نیایید. 

از فریاد سشوار به خودم آمدم و بلند شدم به زندگی خودم برسم و خیال پردازی با صداها و نواهای بی معنی همسایه ها را به حال خود بگذارم. مثلا که من آدم حسابی هستم و از این جور آدم ها حداقلش، ده قدمی فاصله ی اجتماعی و فرهنگی دارم!!!


من هم موجودی هستم که وقتی سر بچه ها به زبان ترکی فریاد می زنم، وقتی عصبانی باشم غر می زنم، توی راهرو می پیچد و خدا می داند دیگرانی که صدایم به گوششان می خورد چه خیالی در موردم می پردازند.


لعنتی! واقعا چه خیالی در مورد من توی ذهن دارند!

کاش می شد شبی، نصف شبی بروم درون کله ی شنوندگان صدایم و هر چیز ار من با صدایم ساخته اند را پاک کنم و چیزهای قشنگ و دلفریب و زرق و برق دار بگذارم. 



 

  

  • saba saba

مقبولیت یا خودشیفتگی مزمن

saba saba | يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

می‌رسیم به مبحث شیرین مقبول بودن یا تحسین شدن.

همه دوست دارند مقبول دیگران باشند. از همه موجودات کره‌ی زمین، من این مورد را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. دوست دارم زیباترین، باهوش ترین، بی عیب و نقص ترین آدم باشم. نه که در کل دنیا. چون یک روز که دراز کشیده بودم و موهای خشکم را نوک انگشتم می پیچاندم، فهمیدم این غیرممکن است و دست بالای دست بسیار. ولی همچنان جزء رتبه اول فانتزی هایم است.

  اما سعی می‌کنم در جمع کوچکی که هستم بهترین باشم. تحسینم کنند و بگویند: باریکلا چه زن بانزاکتی! کاش مال ما بود! :) (البته گروهی که شیء محسوبم می‌کنند. که اکثریت مردم، زن و بچه شان را در درجه‌ای از مالکیت می‌ببیند که ماشین، خانه یا انگشترشان را.)

داشتم می‌گفتم. دلم می‌خواهد در جمعی باشم که از همه سر باشم. تاج سر باشم و بدرخشم. گاهی واقعا هستم. گاهی نه. از جوانتر از خودم متنفرم. مخصوصا زیباها و باهوش‌ترها که همه چیز بلد هستند و طوری فخر می‌فروشند انگار جوانی آنها مخصوص است و ابدی. نمی‌دانند من هم روزی مثل آنها بودم و بر قله‌های رفیع جوانی، مست از انرژی و نیروی جوانی و ترگل ورگل بودن سیر می‌کردم.

 از پیرتر از خودم خوشم می‌آید. چون چشم از من برنمی‌دارند و دوست دارند نگاهم کنند. این یعنی مُهر هزار آفرین را دریافت کرده‌ام. حیف که این بنده خداهای مجذوب من، بلد نیستند تعریف و تمجید کنند و به جایش لبخندهای قشنگ تحویلم می‌دهند و هی حاشیه می‌روند و سوال‌های بی‌ربط می‌پرسند.  قربونتون برم من. بیایید به ردیف بنشیند تا من سخاوتمندانه برایتان بخرامم و بدرخشم. اصلا هم از دید زدن من خجالت نکشید من متعلق به همه ی شما، عاشقان نازنینم هستم. :) (خوشیفتگی مزمن!!!)


*
همیشه فکر می کنم کاش داروهایی هم تولید می‌کردند برای درمان این خصلت‌های آزاردهنده. هیچ جوره نمی‌شود این احساسات را سرکوب کرد. یک مدت توی سرش می‌زنی، عین بچه های تو تلویزیون ایران، می‌نشیند سر جایش و نِقّش در نمی‌آید. اما همین که از آن غافل شوی ( و دوربین تلویزیون ایران به سمت دیگر بگردد)بلند می‌شود به جولان دادن و اسب دواندن توی روان آدم.  
مهم این است که به وجودش واقف باشیم و حواسمان به آن باشد. 

زنده بودن هم دردسر زیاد دارد ها!!! 
اه خدایا نمی شد یک ورژن راحت و بی دنگ و فنگ از زندگی به ما میدادی!!!  ما ایران به دنیا اومدیم گناه داریم آخه! یه کم دلسوز بنده هات باش جون خودت!





  • saba saba

ملافه ای سفید روی زندگی ام

saba saba | شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۴ ب.ظ | ۱ نظر

...
...
...
هیچی دیگه! 
حرفی برای نوشتن نداشتم گفتم کمی با هم سکوت کنیم و گوش فرا دهیم به فرمایشات گوهربار و شخصی ذهن مان! :)

...

...

...

...

این سه نقطه ها ذهنیات سانسور شده ی من است. الحق سانسورچی خوبی هستم. 

مطمئنم وقتی اسم سانسور وسط می آید همه فکر ها می رود توی تختخواب و پایین تنه. ولی این طور ها هم نیست. ما آدم ها دوست داریم دیگران این فکر را در مورد حرف های قورت داده مان بکنند. ولی واقعیت چیز دیگری است. 
من با صداقت بهتون میگم که فکرهایم در همین لحظه مربوط به بچه ای که برده ام کلاس زبان و بچه ای که کنارم دارد خرابکاری می کند بود. آن که کلاس رفته یک ساعت دیگر باید بروم دنبالش. این یکی که کنارم هست دارد صابون های گلبرگی مدرسه ای را که ریخته کف اتاق جمع می کند توی ظرفش. بازی مورد علاقه اس ریخت و پاش است.
چرا این فکرهایم را اول نگفتم؟ چون حس می کنم زندگی من چندان رمانتیک، هنری یا تلویزیونی نیست که بخواهم بیان کنم. این می شود سانسور زندگی و سانسور خودم.

من هر روز برعکس مردمان دیگر که روی مبل هایشان ملافه سفید می کشند و وقتی مهمان می آید ملافه ها را جمع می کنند، روی زندگی ام وقتی که مهمان دارم یا مهمانی می روم، ملافه ای سفید و براق و خوشبو می کشم.
 وقتی تنها با خودمان هستیم ملافه می رود کنار و اصل جنس پیداست؛ عریان و تمام نما. 



...
همان سکوت بهتر است.
...
...
...

  • saba saba

جمعه و دماغ خرس خیاط

saba saba | جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

یادم نبود جمعه است تا وقتی که دست های هوا را روی گلویم احساس کردم. یک جور خفگیِ کبود و سنگین. ریه‌های بدبخت چه گناهی کرده‌اند نصیب منِ مازوخیسم شده‌اند.
لعنت به من!
 همین کم مانده، برای اعضاء بدنم و امعا و احشایم دل بسوزانم و عذاب وجدان داشته باشم که چرا این بلاها را سرشان می‌آورم. به خدا من خودم هم دست خودم نیستم. نمی دانم کی هستم و کجا هستم و چرا هستم و چرا باید باشم!!!
 
دست زمانم شاید! به گمانم دست روزگار! هر چند نمی‌دانم روزگار در کل چیست!
ولش می کنم کلا برود پی خودش!
نمی خواهم اسم جمعه را بیاورم. این روز عجین شده با غم و تنهایی و دلتنگی و همه‌ی حال بد کن‌ها! 

خیال بپردازیم!
 
*

خرس خیاط نشسته کنج عزلت خودش که از چهارتا چوب انار و یک حصیر رنگ پنگی تشکیل شده‌بود. عین یک چتر تک نفره. فکر می‌کرد که چطور از از مخمصه‌ای که خودساخته پیروز بیرون بیایید. مخصمه‌اش چه بود؟ از دماغش به جای قیف زولبیا پزی استفاده کرده بود و حالا به شدت می‌خارید و او بلد نبود آن را چطور درمان کند. از بس با پنچه‌هایش خارانده بود و به تنش و به چوب‌های انار مالانده بود، حساس و دردناک و خونین شده‌بود. پشه‌هایی که آمده بودند ولگردی با زخم خرس خیاط ما مست می‌کردند و کارهای خارق العاده انجام می دادند. هی به تعدادشان اضافه می‌شد تا اینکه تمام سطح دماغ خرس خیاط را بال‌های تنگ هم چسبیدشان پوشاندند. زیر این بال ها خبرهایی بود که مربوط می شود به سانسورچی محترم!

خرس خیاط ار تنهای و درد و مشقت خوابش برد و صبح که بیدار شد، نه از پشه‌های مستِ ولگرد خبری بود، نه از درد و سوزش و خارش. رفت که بنشیند پی دوخت و دوزش. در حال برش آستین بود که در لبه‌ی براق قیچی چیزی دید که باورش خیلی هم سخت نبود!

دماغش به کل غیب شده بود. دماغی در کار نبود. تجاوز غیر قانونی پشه‌ها که خرس خیاط با بی‌اعتنایی به آنها، مهر قانونی زده بود، کار دستش داد. دماغش را از بیخ و بن کنده بودند و برده بودند. به جایش قوطی و شیشه های خالی و زباله هایشان را رها کرده بودند.

نتیجه‌ی اخلاقی:
به هیچ مستی اعتماد نکنید. چه پشه های مست از خون، چه خرس‌های مست از تنهایی که از دماغ برای قیف زولبیا استفاده می‌کنند! همه شان یک چیزشان آن بالا برای مدتی اجاره داده شده است. 




جمعه مبارک مان باشد
  • saba saba