می نویسم، پس هستم

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرس خیاط» ثبت شده است

اختلال روانی طور

saba saba | شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش. 

 

دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزارم می دهد. ولی او را آزار دادم با بی جواب گذاشتنش. این جور مواقع نمی دانم چی درست است و چی غلط! خودم مهمترم یا دیگران! علاوه بر میل باطنی ام باید جواب می دادم یا خوب کردم که ردش کردم!؟

 

تا این موضوع یادم برود زمان زیادی طول خواهد کشید.

به نظرتان اسم این اختلال روانی چیست؟ اینکه که نخواهی با کوچکترین حرکتی حتی کسی را که از او متنفری را نیازاری!؟

 

  • saba saba

کشور day

saba saba | پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ | ۰ نظر

 

کتف و پشتم چنان دردی دارم که انگار زخمی است عمیق و ناشناخته و نادیدنی جاخوش کرده باشد آنجا. انگار دست بزرگی به طول شانه تا شانه ام کوبیده باشد. بدون اینکه اثری از کبودی برجا بگذارد. فقط دردش مانده که هر چه ماساژ می دهم یا کش و قوس می آید عین پوست چسبیده به سرجایش. 

دردها همه چیز را تغییر می دهند از رنگ ها گرفته تا آدم ها. باعث می شوند همه چیز را طور دیگری ببینی و طور دیگری بشنوی و طور دیگری درک کنی. نمی دانم این جادوی درد را چطور می شود خنثی کرد یا تعدیلش کرد که هر وقت دلت خواست بیاید و هر وقت بهش دستوری دادی برود در تاریکی ها گم شود. 

 

امروز کشور جدیدی را کشف کردم. درد باعث شد ببینمش و به این جزیره بیاندیشم. 

اسمش کشور day دی است. جزیره است اما نه وسط دریا یا آب. وسط یک بیابان سفید و خط خطی. بیابانی که خالی از سکنه نیست و ساکنانش کلمات فارسی دستنویس هستند که همه شان یک رنگ آبی پوشیده اند. انگار لباس رسمی شان باشد و در یک مراسم مهم شرکت کرده باشند. مثلا روز عیدشان. 

کسور دی اما خاک قهوه ای دارد. مردمش آنقدر ریز و کوچک اند که با چشم غیر مسلح دیده نمی شوند. همه شان بیماری واگیرداری به نام کتاف گرفته اند و حرکت نمی کنند. از علائم این بیماری می توان به خشک شدن در یک نقطه و ایستادن در آنجا و زل زدن به رو به رو، هر چه که باشد نام برد. لام تا کم حرف نزدن و فقط چشم در چشمخانه چرخیدن است. این بیماری حدودا دو ساعت به زمان خودمان و دو قرن به زمان انها طول می کشد. 

قبل از اینکه بیماری کتاف بگیرند آدم های شادی بودند یا اینکه کتاف شادی شان را گرفت. روی دو خطی که کشورشان را به سه قسمت نامساوی تقسیم می کند جمع می شدند و عبادت می کردند. این دوخط برای آنها حکم این دنیا و آن دنیا را دارد. اعتقاد دارند خط اول می رود به آن دنیا و مرده هایشان را روی آن خط چال می کنند و خط دوم از آن دنیا برمی گردد. پس کودکانشان را روی این خط به دنیا می آورند. 

بین این دو خط  منطقه ثروتمند نشین است و اطرافش فقیرنشین است. 

عمده فعالیت آنها کشت چای و قهوه است برای همین خاکشان هم قهوه ای رنگ است. 

به زبانی حرف می زنند که جز خودشان هیچ کس نمی داند چه می گویند و حتی اسم زبانشان را هم کسی نمی داند.

 

 

جزیره ی قشنگی است. عکسش را برایتان می گذارم 

شکل قشنگی دارد. نمی دانم شما آن را شبیه چه می بینید ولی شکلش برای من نامفهوم است. 

 

 

کشور day

 

 

 

 

 

 

 

  • saba saba

شهر ساخته شده روی انبار باروت

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

 

خرس خیاط یک انبار باروت زیر شهر را کشف کرده است. این خبری بود که لازم نبود اخبار اعلام کند. خود به خود، چهره به چهره، نگاه به نگاه منتقل شد. 

اولین نفر کسی بود که خرس خیاط را در حال خروج از دری زیرزمینی دید. چهره مبهوت و گنگ خرس خیاط با امواج نامرئی نگاهش لحظه ای و کوتاهش خبر را انتقال کرد. ناقل خرس خیاط بود و بعد فراگیر شد. 

 

 شهری ساخته شده روی انبار باروت؟ یا باروت تعبیه شده زیر شهر؟ یا باروت تزریق شده به تن شهر؟ زیاد فرقی نمی کند. اما حالا تمام شهر را دلهره ای در هم پیچیده و نامعلوم در خود گرفته است. تا تقی به توقی صدا می دهد همه آماده شنیدن صدای اولین انفجار هستند. نیم خیز می شوند یا انگشت توی گوش می ایستند. بعد منتظر انفجارهای بعدی و بعد ... نه دوست ندارم بعدش را حتی تصور کنم. چون هر چه را تصور کنی آن را از عدم به وجود کشانده ای. پس چیزهای قشنگ تصور کنید. دلواپسی ها را پس برانیم؟ می شود ایا!؟ وقتی از در و دیوار و آدم و هوا خطر می بارد؟

خرس خیاط بعد از کشف  انبار مذکور در دورترین و کوچکترین و امن ترین گوشه ی خانه اش کز کرده است و به هر چه فکر می کند مه آلود می شود. هر چه می شنود از کوچه و خیابان، از زبان مردم عبوری همه وهم طور و مه آگین شده است. نمی داند کدام درست است کدام غلط! آخر همه شان یک جای کارشان می لنگد و کج و کوله است. نیاز به بازسازی داره!

 

یکی بیایید این مه را کنار بزند!

یکی که شبیه باد باشد ملایم و مهربان و نوازنده! این یکی از اختیار خارج است. گسترده است و خرس خیاط ذره ای بیش نیست. 

 

خرس خیاط دلش بدجور شور می زند. طوری که تا آخر عمر لب یه شوریجات و ترشی جات نخواهد زد. 

 

 

  • saba saba

دلشورجات

saba saba | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ | ۰ نظر

دلم شور می زند. 

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

دلم شور می زند.

 

 

13 دی ماه 1398

 

  • saba saba

مشکلات تلخ

saba saba | شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ق.ظ | ۱ نظر

هر وقت به مشکلی برمی خوریم فکر می کنیم بدتر از این دیگر نیست. بدتر از این دیگه نمیشه، اولین جمله ای که به ذهنمون میاد! این فقط تا زمانی ترند می مونه که مشکل بعدی پیش بیاد و هیکلش از توی تاریکی زندگی عام بشری به روشنایی زندگی خصوصی ما وارد بشه. 

مثل هیولایی شاخ و دم دار با توجه ما بزرگ و بزرگتر میشه و هر چه عقب نشینی کنیم او پیشتر می آید تا زمانی که یه وجب جا بیشتر برایمان باقی نمی ماند و او بیشتر حجم زندگی مان را پر می کند. اینجاست که باید تصمیم گرفت. یا جنگید و شکستش داد یا بهش پشت کرد و ندیده اش گرفت و یا ...واقعا نمی دونم چه غلطی باید کرد.

به نظرم یه سری کلاس های مبارزه با مشکلات نیاز دارم! چند دوره ی فشرده و کارآمد در مورد ریشه و ساقه و میوه ی مشکلات که بتوانم اگر لازمه پرورشش بدم یا با ریختن گازوئیل در ریشه اش مثل درخت بی برگ و باری خشکش کنم. 

یا مثل غده ای سرطانی توی خودم کشفش کنم و تحویل جراحان زندگی بدم که با تیغ نجات بخش شان به جانش بیفتند و از وجودم بکنند بیندازند جلوی سگ های گرسنه ی خیابانی تا آنها هم دلی از عزا در بیاورند.

...

آره فانتزی های بی ریختیه!

 

  • saba saba

لای منگنه

saba saba | پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

 

لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟

اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!

منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق. 

ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. 

نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!

نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا گیر افتادم!؟ 

چرا گذاشتم اینجا گیر کنم و اصلا چرا از نزدیکی اش گذاشته ام تا وسوسه بشم و امتحانش کنم!؟

 

الان حس کودکی را دارم که سرش پر از سوالات مختلف است و هیچ کس را پیدا نمی کند بتواند جواب قانع کننده ای برای سوالاتش بگیرد.

 

  • saba saba

اسب چوبی تروا هستم

saba saba | چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ | ۰ نظر

 همه اش خنده ام می گرفت. به حرکت پرده در باد می خندیدم، به ناخن های دو پوست شده ام، به غذای ریخته روی فرش، به مردی که توی تلویزیون سبیل نوک سیخی داشت. خلاصه به همه چیز خنده ام می گرفت. و نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خودم هم از این خنده ها عاصی شده بودم. این دیگر چه کوفتی بود! مریض بودم؟ شاید. 

دلم می خواست بدوم توی خیابان و به تک تک آدم هایی که می بینم فارغ از جنسیت و سن بگویم دوستت دارم. بعضی هاشان را بغل کنم و ببوسم و بگویم زندگی قشنگه! 

شک ندارم مریض بودم! 

این حس فقط یک روز پایید.

صبح امروز که از خواب بیدار شدم، دوباره دنیایم را غبار خاکستری نه چندان غلیظی گرفته بود که احساساتم را هم مسموم کرده بود. دیگر خنده ام نیم گرفت در عوض بی تفاوت ترین آدم دنیا شده بودم.

خودم فکر می کنم تقصیر هورمون های لعنتی لاابالی است که هر کار دلشان می خواهد با من می کنند. همین ها دشمن اصلی من هستند. همین ها آخرش مرا خواهند کشت به همان شیوه ای که خودشان دلشان می کشد. 

 

از اینکه اینقدر بدنم در اختیار یک عده هورمون ناشناخته و مرموز باشد متنفرم. احساس می کنم شکل اسب چوبی تروا هستم که فقط پوسته ای هستم با موجودات درون تنم که هدایتم می کنند. 

 

 

  • saba saba

من پنجره ام

saba saba | يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر
اگر زمانی برسد که من بخواهم به شیئی تبدیل شوم، نمی دانم چه چیزی را انتخاب کنم.
 چیزی باشم که زیاد استفاده می شود یا برعکسش!!! اینکه زیاد استفاده شوی مستهلک می شوی و متعاقبش سر از زباله دان در خواهی آورد. و اگر استفاده نشوی احساس بی مصرف بودن دست از سرت نمی دارد. 
یک شیئی گران قیمت بودن شاید بهتر از وسیله ای ارزان و فراوان است. مثل انسان. 
نمی دانم چرا همه چیز این دنیا و زندگی نمونه ای کوچک از انسان است. لعنتی به هر چیز فکر می کنی، هر خیالی برای خودت می بافی می رسی این آدم پیچیده در بغرنج ترین مسائل و شگفتی ها. 
نمی شود از این آدم گُه گرفته فرار کرد! نمی شود کاری کرد که انسان را دور انداخت و انسانی نو ساخت، یا برش گرداند به تنظیمات کارخانه!  

من اینجا، لااقل در این بداهه نویسی، انسان را نادیده می گیرم و خیالم را کامل می کنم.
 

فکر کردم گلدان باشم دیدم خیلی رمانتیک خز است و کلیشه ای حال بهم زن.
یا قاشق باشم که آدم ها را سیر می کند ولی دیدم رفتن در دهان این و آن تهوع آور است. بعدش یاد دل و روده ی متهوع انسان افتادم: عق!

یا ...
یافتم 
 پنجره بودن خیلی خوب است. 
من می خواهم پنحره باشم. یک پنجره ی معمولی و خوب و رو به پیشرفت.
پنجره بودن خیلی خوب است. بین دنیای دورن و بیرون هستی و از هر دو خبر داری، اجازه می دهی ارتباطی در صورت تمایل طرفین بین آنها برقرار شود. 
و کلی چیزهای باحال در خیال دارم تا وقتی پنجره شدم از آنها لذت ببرم.


تصویب شد:
من پنجره ام! 

 
  • saba saba

یک صحنه گروتسک

saba saba | شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر
بعضی دردها هستند که چنان عقده ای و مریض هستند که دست از باز کردن خاطرات تلخ برنمی دارند. در حال باز کردن کاغذ دور خاطرات هم حسابی خش خش راه می اندازند تا ذره ذره از خاطرات را تا زمانی که کاملا نمایان بشه را ببینی و بیشتر دردشو حس کنی. 

بعد خاطره رو عین یک سگ هار کوکی راه می اندازه و باعث یک صحنه گروتسک میشه که تو بدو، خاطره بدو دنبالت! گاهی جاشون عوض میشه و گاهی هم خسته میشن و می شینن یه گوشه کرکری برای هم می خونن. خلاصه که صحنه ی خشن و طنزی می تونه باشه ولی دردش بدجور خوابو ازت می گیره. 

الان با این درد دارم می نویسم . خط و نشون کشیدم برای سگ هار دردم که فردا با قرص های جدید و بی رحم دکتر جدید، نابودش کنم. 
چاره ای برام نذاشته!!! هر چند دردش از مدل شیرین نیست حتی یه دونه شکر هم نمیشه توش پیدا کرد وگرنه بهش ارفاق می کردم و چند روز تحملش می کردم تا خودش خجالت بکشه و بره از جایی که اومده؛ از دل تاریکی های بدنم.

 اینجا یه جور تخلیه گاه روانی منه!
بعد از نوشتن حس و حالم، افکار و تمایلاتم، سبک و رها میشم از قید آنچه که نمی توانم به دست بیارم یا تغییر بدم، یا نابودش کنم. 

 
  • saba saba

گاو صندوق قلبم

saba saba | چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

هاینریش بل در کتاب عقاید دلقک می گفت: خدانشناسان به  چه چیزی بیشتر از همه فکر می کنند؟ به خدا.

جواب این سوال خیلی برام جالب بود. 

مثل وقتی می ماند که برای فرار از چیزی دائم در حال کنکاش آن باشی که چطور از آن دور شوی، فرار کنی، اما درواقع با این غور کردن در آن بیشتر آن را در آغوش می گیری! تنگ تر در آغوش می گیری، تا جایی از جزیی از خودت می شود. قسمت دردناک زندگی ات.


بعضی حرف ها را نمی شود در فضای ترسناک مجازی زد. جفت جفت چشم خودخواه، با نیت های مختلف و مخالف شما هست که نمی گذارد حقیقت را بگویی.

گاهی احساس می کنم حرف هایم آنقدر منشوری است که قابل فکر کردن هم نیست چه برسد به بیان کردن. 

پس بهتر است حقیقت را در گاوصندوق قلبم نگه دارم و اظهار حقیقت یابی نکنم.

 


  • saba saba