می نویسم، پس هستم

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرس خیاط» ثبت شده است

بازوی قلمبیده

saba saba | سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر


قرص ها اثر می گذارند. این ریزه میزه های مهربون که فقط خوبی ازشون برمیاد و اگر هم گاهی عوارض دارند دست خودشان نیست. 

گاهی فکر می کنم تنها چیزی که باید توی این دنیا دوست داشت همین قرص هایی هستند که برای حال بدت می خوری و دو روزه مثل روز اول مثل تنظیمات کارخانه، قبراق و سرحال و شنگول منگول میشی.


این حال را دوست دارم مثل تمام حالاتی که دوست دارم. مثل غمی که عاشقش هستم، مثل شادیی  که زیباکننده ی واقعی است. هر حالتی باید وجود داشته باشد تا دیگری معنی پیدا کند. اگر غم نباشد شادی لذتی ندارد یا اگر تنهایی نباشد در جمع بودن خوش نمی گذرد یا بلعکس.

خلاصه اینکه هر آنچه هست را با تمام وجود حس کن و باهاش زندگی کن!


الان شکل این بازوی قلمبیده ی توی ایموجی ها هستم که توان تیشه را از دست فرهاد گرفتن و به تنهایی کوه کندن دارد. 

تا شارژم تموم نشده بریم که رفته باشم دنبال کارهای عقب افتاده دوران خمودگی!


:)

  • saba saba

شکوه و شکایت

saba saba | سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
در خواب بیدار بودن و بیدار خواب بودن برای هر کسی معنی و درک خاص دارد. هر کسی بنا به تجربه اش این معنا را درک خواهد کرد. اما من در عذابم از این آپشن انسانی‌ام. دلم می‌خواهد سرم را بکوبم دیوار تا خودِ ورّاجم که دائم دارد با خودم حرف می زند تکه تکه شود. اندازه دانه های خاکشیر شود که دیگر نشود با کنار هم قرار دادن ساخته شود. 
هی ور می زند، هی تز می دهد، حکم می کند، دستور می دهد، سرزنش می کند، رویا بافی های اضافی از نوع غلط زیادی می کند، ور می زند، ور می زند و می زند. خسته شدم از دست خودم. خسته شدم از دست خودم. می شود یکبار برای همیشه خفه خون بگیرد!!!

اینکه همه جا ساکت است صدای خرخر بقیه‌ی ساکنان خانه و آرامش خوابشان را می شنوم، ولی من بیدارم و در آرزوی خواب. اینکه صدای توی سرم سرحال و قبراق آماده است تا هی هر جمله اش را هزاران بار تکرار کند، عذاب است. عذابی تمام نشدنی و خلاص نشدنی. مگر اینکه از دست خودت خلاص شوی. 
و این اوضاع زمانی تشدید می شود که فیزیولوژیک بدن هم یک روی دست‌اندازی گیر کرده باشد. مثلا پریودی. این آپشن زنانه ی لعنتی، بی صاحاب، از زن بی خبر. هر ماه سر وقت سر می زند و گند می زند وسط زندگی ام، رویاهایم، برنامه هایم و تلاش هایم را با وقفه ای چند روزه مختل می کند و تا بخواهم برگردم سر برنامه کاری ام باید جان بکنم، گریه کنم، ناله کنم و کلی وقت حیف و میل شود این وسط. 

خدایا این اناث را ظریف و لطیف و مخملی آفریدی، کارت درسته قربونت برم، ولی این لکه دیگر چه بود زدی به دامنش!؟ فقط خودت می دانی و خودت! ما تسلیم! 




  • saba saba

مقبولیت یا خودشیفتگی مزمن

saba saba | يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

می‌رسیم به مبحث شیرین مقبول بودن یا تحسین شدن.

همه دوست دارند مقبول دیگران باشند. از همه موجودات کره‌ی زمین، من این مورد را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. دوست دارم زیباترین، باهوش ترین، بی عیب و نقص ترین آدم باشم. نه که در کل دنیا. چون یک روز که دراز کشیده بودم و موهای خشکم را نوک انگشتم می پیچاندم، فهمیدم این غیرممکن است و دست بالای دست بسیار. ولی همچنان جزء رتبه اول فانتزی هایم است.

  اما سعی می‌کنم در جمع کوچکی که هستم بهترین باشم. تحسینم کنند و بگویند: باریکلا چه زن بانزاکتی! کاش مال ما بود! :) (البته گروهی که شیء محسوبم می‌کنند. که اکثریت مردم، زن و بچه شان را در درجه‌ای از مالکیت می‌ببیند که ماشین، خانه یا انگشترشان را.)

داشتم می‌گفتم. دلم می‌خواهد در جمعی باشم که از همه سر باشم. تاج سر باشم و بدرخشم. گاهی واقعا هستم. گاهی نه. از جوانتر از خودم متنفرم. مخصوصا زیباها و باهوش‌ترها که همه چیز بلد هستند و طوری فخر می‌فروشند انگار جوانی آنها مخصوص است و ابدی. نمی‌دانند من هم روزی مثل آنها بودم و بر قله‌های رفیع جوانی، مست از انرژی و نیروی جوانی و ترگل ورگل بودن سیر می‌کردم.

 از پیرتر از خودم خوشم می‌آید. چون چشم از من برنمی‌دارند و دوست دارند نگاهم کنند. این یعنی مُهر هزار آفرین را دریافت کرده‌ام. حیف که این بنده خداهای مجذوب من، بلد نیستند تعریف و تمجید کنند و به جایش لبخندهای قشنگ تحویلم می‌دهند و هی حاشیه می‌روند و سوال‌های بی‌ربط می‌پرسند.  قربونتون برم من. بیایید به ردیف بنشیند تا من سخاوتمندانه برایتان بخرامم و بدرخشم. اصلا هم از دید زدن من خجالت نکشید من متعلق به همه ی شما، عاشقان نازنینم هستم. :) (خوشیفتگی مزمن!!!)


*
همیشه فکر می کنم کاش داروهایی هم تولید می‌کردند برای درمان این خصلت‌های آزاردهنده. هیچ جوره نمی‌شود این احساسات را سرکوب کرد. یک مدت توی سرش می‌زنی، عین بچه های تو تلویزیون ایران، می‌نشیند سر جایش و نِقّش در نمی‌آید. اما همین که از آن غافل شوی ( و دوربین تلویزیون ایران به سمت دیگر بگردد)بلند می‌شود به جولان دادن و اسب دواندن توی روان آدم.  
مهم این است که به وجودش واقف باشیم و حواسمان به آن باشد. 

زنده بودن هم دردسر زیاد دارد ها!!! 
اه خدایا نمی شد یک ورژن راحت و بی دنگ و فنگ از زندگی به ما میدادی!!!  ما ایران به دنیا اومدیم گناه داریم آخه! یه کم دلسوز بنده هات باش جون خودت!





  • saba saba

عصبانیت زدایی

saba saba | جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۴ ب.ظ | ۱ نظر


اعتماد به نفس، این گوهرِ سخت‌دست‌یافتنی! بله این جواهر را هر کس داشته باشد زیبا، پُر قدرت، موفق و کلا همه چیز تمام می شود. بی نظیر می شود. همین اعتماد به نفسی که ما دست کم می گیریم. همین اعتماد به نفسی که مهم نیست اگر بشکند و نابود شود. همین اعتماد به نفسی که باید بچه هایمان را به آن مجهز کنیم تا در آینده به جنگ مشکلات ریز و درشت بروند و موفق و سربلند از آن سر کشتار مشکلات بیرون بیایند. 


هیچ کس نیست که راه ساده ای  یا اندازه ای مشخصی برای در دست گرفتن این اعتماد به نفس لعنتی به آدم بدهد. همه اش می گویند نداری! می دانم ندارم، چطور داشته باشمش!؟ خوب البته که هیچ کس دقیق نمی داند. آنهایی هم که می دانند می ترسند به دیگران تمام و کمال بگویند مبادا از اعتماد به نفس خودشان کش برویم و کم بیاورند. 


خوب این ها را چرا می گویم؟ برای این می گویم که بعضی ها هستند که واقعا هیچ چیز ندارند، هیچ چیز. نه زیبایی، نه نبوغ، نه موفقیت ولی  دچار بیماری اعتماد به نفس مزمن شده اند و خودشان را بالا می برند. خودشان بر اوج قله های موفقیت و محبوبیت می بینند. اعتماد به نفس کاذب مثل سقف کاذب زود فرو می ریزد( از سخنان حکیمانه ی خرس خیاط)

 

چه کنم که سخت عصبانی ام از دست کسی که با چهار تا کلمه خودش را علامه ی دهر می داند و در برابر پاسخ دیگران برای انتشار مجدد متنش پافشاری می کند که شما قصد سرقت ادبی دارید، شماها قصد دارید متن مرا تغییر دهید و کلمه هایم را وارونه کنید! خدایا یک مقدار عقل اگر در کیسه ات باقی مانده به این بنده خداهای بی نوا بده ! این ها به جای اعتماد به کیهان و کهکشان، کمی شعور و عقل لازم دارند. چرا این دنیا این قدر وارونه است! چرا هیچ چیز سر جای واقعی خودش نیست! چرا سنگ روی سنگ قرار نمی گیرد!!!



لعنتی!

لعنتی!

لعنتی!


  • saba saba

جنون

saba saba | چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

توی وان حمام کشتن عاشقانه ترین نوع قتل است. عریان و بدون هر نوع تعلقات و پوشش‌های متظاهرانه. با زیبایی و بدنی همانطور که هست توی هیچ گِن و لباسی تغییر نکرده است. 
یا شاید در آسوده ترین حالت که در حمام احساس امنیت و آسایش به آدم دست می دهد. فکر می کنم چشم های زن در این غافلگیری سخت معصوم و حق به جانب بوده است.
 
تقصیر من نیست فکرم درگیر قتل این روزهاست. مردی همسر دومش که کلی عکس‌های عاشقانه دارند و لحظه ای که عکس ها ثبت حتما عاشقانه‌تر سپری کرده اند. اگر آدم عادی بود و معروف نبود این همه بازخورد و ری اکشن به این قتل نبود. شاید همان دیشب فراموش کرده بودم. اما عکس‌های قاتل و مقتول و تفسیرها و توضیحات از چیزی که اعتراف به قتل اسمش را می‌گذارند باعث شده خوابم پر باشد از چهره ی سرد مردی که زنش را روز قبل با شلیک توی قلبش کشته است. تازه معلوم می شود اسلحه از شب قبل آماده بوده. نمی دانم چی حسی داشته این مرد سیاستمدار که لقب قاتل هم به القابش اضافه شد. اما حس ناشناخته ای می تواند باشد. نه جنون آنی نبوده. جنونی بوده پرورش داده شده و هیولا شده. 

***

تب قتل این روزها فضای مجازی گرفته است. یک چیز خنده دار است آن اظهارنظرهای خانم مارپل ها و آقا پوآروهای مجازی ست. آدم نمی داند بهشان چه بگوید که هر از ظن خود شد یار ما.

***
دلم می خواست دست خرس خیاط را بگیرم و بیاورم اینجا برایتان چندتا اعتراف نان و آب دار بکند شاید دلتان آرام گرفت. ولی خرس خیاط پیچش دل گرفته از این همه خبرهای داغ و حیرت آور. 
سرگیجه گرفته از اینکه مردم عاشق اخبار زرد و نارنجی و قرمز هستند و شب که می خوابند آرزو می کنند کاش کسی کشته شود به دست دیگری که معروف است یا کاش بمبی در جایی بترکد یا شعله ای بسوزاند خانواده ای را، که اینان روزشان ساخته شود و آدرنالین شان نیفتد.

هیچی دیگه! خودمم یکی از این مردمم و اصلا از اینکه این شکلی هستم خوشم نمی آید ولی بلد نیستم جور دیگری باشم. 




  • saba saba

از روی پل پریدن

saba saba | دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۲ ب.ظ | ۰ نظر


«وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند« اگه همه از بالای پل بپرند، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند«هی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟»


این نقل قول از کتاب بی نظیر استیو تولتز لعنتیه! کلی از این جملات و معناهای فوق العاده داره که با خوندنش برق به مغزت وصل میشه و خون توی سرت داغ میشه. آدم وقتی کتاب خوبی رو می خونه به نویسنده اش حسودیش میشه که دنیای متفاوت و قسنگ و خاص و منحصر به فردی را به تصویر کشیده، چه چیزای نابی رو می دیده و ما کور! چه معانی را در جهان کشف کرده ما احمق! خدایا چی می شد یه کم از نبوغ این استیو تولتز لعنتی رو به من میدادی! شاید هم دارم ولی تنبلم و استفاده  نمی کنم. تا در قوطی راباز نکنی که نمی فهمی چی توشه!!! 


خلاصه اینکه هر بار که کتاب جزء از کل را می بستم چشم می افتاد به چهره ی لعنتی استیو تولتز لعنتی. آن موهای پریشان و چهره ی آرام و پوزخند روی لبش. با اون لباس سیاهش و ریش کم پشت و کوتاهش آدم را یاد بوتیک دار آخر منوچهری می اندازد. ولی به کتاب و جملات دقیق و معنادار و فلسفی اش که فکر می کنم می گویم: نابغه میشه قبل از مرگم یکبار ببینمت و ازت بپرسم تمام پنج سالی که وقتت رو روی این کتاب گذاشتی چه حسی داشتی؟ حس می کردی داری گند می زنی! یا داری نعمت خوندن بزرگترین کتاب قرن را به مردم دنیا ارزانی می داری؟ 


خلاصه تر که استیو تولتز لعنتی، من عاشق جزء از کل لعنتی تو شدم، لعنتی! 


  • saba saba

چوپان افکار

saba saba | شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۷ ب.ظ | ۰ نظر

فکرها متولد می‌شوند و ما با رسیدگی به آنها و دادن خوراک فکری مناسب حالشان، تر و خشک‌شان می‌کنیم. بزرگ می‌شوند. بعد از یک مدت دیگر به ما نیازی ندارند و خود به خود زنده هستند و برای خود توی سرمان می‌لولند. تصور می‌کنید در شبانه روز چند فکر داریم که توی سرمان مدام می‌چرخند! بعضی‌ها زیر دست و پای تازه واردها، کورها، بدجنس‌ها و بی‌توجهی‌های قصدی یا غیر عمدی له می‌شوند. چرا بلند نمی شویم این جنازه های بو گرفته و مفسد فی الکله را بیرون بریزیم. 

من توی کله‌ام هزاران هزار از این جسدهای فاسد و بو گرفته و متوّرم دارم که روز به شب و شب به روز، بوی آزاردهندشان سرم را انباشته است. احساس می‌کنم کله‌ام ، در مسابقه بزرگترین کدو تنبل تاریخ رکورد شکسته است.
 احساس می کنم چنان متورم است که با یک ضربه کوچک وسط پیشانی ام می ترکد و تمام دنیا به گندش آلوده می شود. 

اما نمی دانم این مردگان توی سرم را چطور با رعایت موازین بهداشتی و قانونی بدون آسیب زدن به سرِ مبارکم دفع کنم. جاروبرقی بگیرم توی گوشم!؟ یا سشوار از یک گوش بگذارم تا گوش دیگرم پرتاب شود بیرون؟! یا مواد مذاب از دماغم وارد کنم و منتظر بمانم اجساد مایع شده از سوراخ های کله ام بزنند بیرون؟!

معضل بزرگی است برای زندگی ام. باید فکری کنم! فکری که دیگر افکارم را رهبری کند. مثل چوپان درستگاری که گله ی فکرهایم را به موقع به چرا ببرد، به موقع آب به آنها برساند و قبل از اینکه شب شود و گرگ ها به افکارم بزنند، آنها را به آغل امن برگرداند!


شما این چنین چوپانی سراغ دارید؟


  • saba saba

شاخه به شاخه فرجی نیست

saba saba | پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

دیدید یک عده‌ای هستند که خیلی خوب جوک می‌سازند. خیلی بامزه و شیرین و خنده‌دار و کنایه‌زنِِ قوی. فقط حیف که این عده نمی‌خواهند یا نمی‌دانند که چه قدرت فوق‌العاده‌ای برای تاثیرگذاری و تغییر دارند. این‌ها می‌توانند با کلمات‌شان خیلی چیزها از جمله قیمت کالا یا رفتارها یا ...دیگر چیزها جابه جا کنند، بدون خونریزی و درد و یاغی‌گری‌های سبعانه.

کاش این هایی که به قیمت پیاز و گوجه و گوشت توجه کردند و جوک ساختند و اعتراض کردند به شیوه ی خودشان، به بالارفتن قیمت کاغذ و  کتاب و منتشر نشدن مجله ها نیم نگاهی می‌کردند. کتاب‌های مظلوم و کتابخوان‌های مظلوم‌تر چه گناهی کردند که لایق این بی‌توجهی و به هیچی نگرفتن هستند. مگر نه اینکه یار مهربان همه هستند و می‌آموزند و سرگرم می‌کنند و دنیای جدیدی را به روی خواننده باز می‌کنند!!! بمیرم برات کتاب که اینقدر غریبی!!! 

شاید هم اعتماد به نفس‌شان ته کشیده ( این جوک‌سازهای حرفه‌ای را می‌گویم) و نمی‌دانند جای خالی‌اش را چطور پر کنند. برای همین در خلاء تاریک خودشان و دیگران نشسته‌اند و زل زده‌اند به جامعه‌ی سرخورده و سرگردان و حیران بیرون. 

*
 
اوضاع جوری است که اصلا نمی‌دانی فردا چه بر سرت می‌آید، چه بر سر بچه‌ات و آینده‌شان می‌آید. اگر برای خود قایل به حقِ آینده داشتن نباشی. اما بعضی روزها یک جوری امیدواری خطرناکی را حس می‌کنم. نمی‌دانم باورش کنم و بگذارم برای خودش خوش باشد و دلم را گرم نگه دارد یا اینکه بزنم فکش را پایین بیاورم و برای درس عبرت آویزان کنم به سر در قلبم؟! امیدواری در این اوضاع خودکشی محض است. 

*

رفتار بعضی زن‌ها و ارزشی که برای خود قائل نیستند باعث می‌شود از اینکه یکی از جنس آنها هستی را تحت تاثیر بدی بگذارد. نمی‌دانم چرا برعکسش برای من صادق نیست. که مثلا زن پرافتخار و باهوش و قدرتمندی که می‌بینم به خودم که زنم نمی‌بالم. شاید مقداری حسادت در وجودم این آپشن  را خراب کرده است لعنتیِ حسودِ خودبرتربین!

 *



می دانم از یک شاخه به شاخه دیگر می‌پرم ولی این ها ذهنیات من است که مثل بچه‌ی ریقوی بیش فعال و خرابکار دائم در حرکت و پریدن و دویدن از این مسئله به مسئله‌ی دیگر است غیر قابل کنترل است و کاریش نمی شود کرد مگر اینکه آب جوش بریزی رویش. :)


  • saba saba

چطور زنده می مانید؟

saba saba | دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر

 همین که آدم زنده است خودش خیلی خرج دارد. زنده بودن به معنای فیزیولوژیکی یعنی همان نیاز به هوا که لازم ترین است و نیاز به آب و خوراک و بعدش هم پوشاک و سرپناه. این را همه می دانند. من معلم علوم هم نیستم ولی عمیقا به مسئله فکر کردم چون بعضی وقت ها شرمنده می شوم از اینکه زنده ام و این را با صدای بلند اعلام می کنم به یک نفر که خیلی باهام صمیمی است و هر چی دلم بخواهد به او می گویم. یعنی هیچ رازی بین مان نیست. این موجود وجود خارجی ندارد و فقط در درونم است.( موجوداتی که وجود خارجی دارند همه شان یک مرگیشان می شود) شاید هم خودم باشم. این مدت روزی یک بار به او گفته ام که از اینکه زنده هستم و نیاز به غذا دارم شرمنده ام. ولی چاره ای نیست. 

سعی می کنم کم غذا بخورم تا کمتر شرمنده باشم. این مسئله را برای خودم اینگونه حل کرده ام.


زنده بودن بعد از این نیازهای اولیه یک سری نیازهای دیگر هم دارد. مثل دلخوشی، عشق، شادی و کلا هر چیزی که توی مغزمان فرو کرده اند خوب و قشنگ هستند و آدم با آنها که باشد خوشبخت است. 

هر کسی سعی می کند بدود دنبال این خوشبختی سازها. چون این ها مانند الکل شدیدا فرّار هستند و تازه وقتی گیرشان می اندازی مثل شیشه ی لاکی که توی ژل موی گتسبی فرو کرده باشی از دستت لیز می خورند. یعنی هر روز باید به این خوشبختی سازها برسی. از ابزارِ فرارشان دور نگه داری و نازشان را بکشی، نگذاری گرد رویشان بنشیند هر روز تمیزشان کنی. 


اصلا حوصله خوشبختی ساز داری ندارم. همین که بچه داری می کنم، شوهرداری می کنم، خانه داری می کنم بس است. دیگر حالم از هر داشتن داری هست بهم می خورد. هر روز توی خودم بالا می آورم و هر ماه وقتی پریود می شوم تخلیه می کنم خودم را. 


گور بابای خوشبختی! خوشبختی اگر ما را خواست خودش بیایید و روی زانویمان بنشیند و یک بوس بدهد جانانه!

اگر هم ما را به هیچ چیزش نمی گیرد به درک! برود گورش را گم کند!



من بدون این هایی که می گویند لازمه ی حیات است هم زنده ام و زندگی می کنم. دروغ می گویند این ها ملزومات زنده بودن است. سرمان شیره می مالند. آدم خودش می داند چه برایش زندگی می آورد و چه مرگ!






امضاء: خرس خیاط عصبانی

  • saba saba

خندیدن به ریش دنیا

saba saba | شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر


توی این فکر بودم که کلمات وقتی از دهان یک نفر خارج می‌شوند تا برسند به گوش آدم‌های دیگر و خودش چقدر عمر می‌کنند! با جمله‌ی بعدی، جمله ی قبلی سرکوب می شود و می میرد! نه اگر اینطور بود خاطره و حافظه ها خالی بود! 

من کلمات را به شکل نوشتاری شان تصور می کنم که توی هوا معلق هستند و جاذبه‌ی زمین روی آنها اثر ندارد. نقطه ها اما مانند بچه های ترسو در یک جای غریب و ترسناک چسبیده اند به مادرشان که همان کلمه است. مثل همین کلمه ی (است). 

آدم هایی که زیاد حرف می زنند کلمات‌شان فضا را پر می کند و بهم برخورد می کنند و تکه تکه می شوند بعد خیلی هاشان تکراری هستند و با هم بگو و مگو می کنند و برای بقا می جنگند! خوب این تصورات قشنگی است؟ نیست؟ 


آدم هایی که کم حرف هستند و حرف هایشان را می خورند یا برای خودشان نگه می‌دارند، آدم های خسیسی هستند یا تنبل! اینها کلماتشان خودشان را چنان می‎گیرند، چنان از کلمات معلق در فضا که از دهان دیگران بیرون آمده دوری می کنند و ژست روشنفکری می گیرند که آدم خیال می کند واقعا از جنس طلا یا الماس یا چیز گرانبهایی هستند (از دماغ فیل افتاده های ایکبیری افاده ای)  در صورتی که کلمه، کلمه است.

 تنها آدم های کتابخوان از متنوع ترین کلمات استفاده می کنند چون دایره ی واژگانشان گسترده است و بلدند چی استفاده کنند که در حرف زدن صرفه جویی شود و این باعث سوء تفاهم در بین کلمات می شود. ( مخاطبم کلمات بودند:))


یا تصور می کنم آدم وقتی حرف می زند خودش صدای خودش را نشنود. کلمات خودش را نشنود به نظرتان چه می شود؟ ممکن است رشته ی کلام را گم کند! ممکن است خیلی آرام یا خیلی بلند حرف بزند بدون اینکه آگاه باشد! یا ممکن است حرف نزند و خیال کند صدایی ندارد لال است یا دیگران لال هستند! دنیای عجیبی می شود! 


دنیا خسته کننده شده است بیایید با این تصورات جادویی کمی با آن شوخی کنیم و به بازی بگیریم و به ریشش بخندیم.:)))) 


  • saba saba