می نویسم، پس هستم

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرس خیاط» ثبت شده است

چرخه‌ی زیستی

saba saba | يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۳۱ ب.ظ | ۱ نظر

مرد همسایه ما دارد می‌خواند: شیرین شیرینا! خانوم خانوما! چه خوشکل شدی امشب! خنده‌ات شکره!  لب‌هات عسله! مثل گل شدی امشب!


آپارتمان‌هایی را که درب واحدها، بغل هم چسبیده و بخواهی کفش بپوشی باید دم در مردم باسن‌ات را هوا کنی و بپوشی را دیده اید لابد؟!
 از آن آپارتمان‌های فقیرانه با دیوارهایی که فقر را به رخ‌ات می‌کشند.
 از آن آپارتمان‌هایی که ساکنانش از همه لحاظ در فقر به سر می‌برند، حتی از نظر محتویات مغزی!!!

آره. حتی دارد بشکن هم می زند که صدای بشکنش مثل سیلی می‌خورد توی گوش من! لعنتی با آن عطرش که وقتی از راهرو می گذرد تا هفت روز دیوارها بوی گل فروشی را می دهد!
همین دو روز پیش بود. داشت «شیرین شیرینش» را می‌زد. با چی؟ نمی دانم! لابد از دستش برمی آید.
 من که اوایل مهاجرت به این آپارتمان، عادت نداشتم به جیغ و داد این زن که جیره‌ی کتکش را می‌خورد - به نظرم لازمه یک بنری، پلاکاردی یا حتی شده کاغذ A4  بزنن روی درب واحدشان و بنویسند : هر اتفاقی، دقیقا هر اتفاقی که بیفتد نیازی به زنگ زدن به پلیس نیست!

من زنگ زدم به پلیس 110. گفتم: دارد زنش را می‌زند، زن داد می‌زند کمکم کنید! 
داشتم کمکش می‌کردم لابد! الان دقیقا نمی‌دانم چطور می‌شود کمکش کرد. 
پلیس چند بار به گوشی‌ام زنگ زد. چون آدرس را پیدا نمی‌کرد. قربان پلیس‌هایمان بروم من! سر کوچه‌مان کلانتری است و آن وقت همین بغل گوششان را پیدا نمی‌کنند. لعنتی‌ها سرتان را کمی بچرخانید! 

منم با تپش قلب و نفس زنان آدرس را به زبان: در سورمه‌ای، واحد نه، طبقه‌ی سوم. همونی که یه گلدون دیفن باخیای بزرگ توی راهروش هست.
...

چند روز بعد زن کتک خورده را دیدم که از خانه‌ی پدرش با مادر و برادرش برگشت سر خانه و زندگی‌اش. بعد شوهرش همان شب برایش شیرین شیرینا می‌خواند.

چند شب بعد دوباره کتک کاری و جیغ و هوار. 

یک هفته بعد، از خانه پدرش برگشت. شوهرش برایش لب‌هات شکره، خنده‌ات عسله، الی آخر را خواند.

و این چرخه‌ی زیستی که نوعی لایف استایل محسوب می‌شود همچنان ادامه دارد.







  • saba saba

شنبه هورمونی

saba saba | شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ب.ظ | ۲ نظر
آدم هم موجود عجیب و غریبی است. وقتی به بدن خودت و تغییراتش فکر می کنی نزدیک است دو تا شاخه چند شاخه در بیاوری. به نظرم اختیار آدم دست موجودات ریز درون بدن است. موجوداتی که دکترها اسمش را گذاشته اند هورمون. این هورمون های لعنتی در زنان فعال تر و خرابکارتر از هورمون های مردانه هستند شاید. هنوز مرد نشده ام که بدانم کدام مخربتر است. ولی من از روی کشفیات و حسیات خودم می گویم بدجنس تر از این موجودات نمی دانم چه شکلی وجود ندارد. همه چیز زندگی ات را دستشان می گیرند، موش می دوانند توی کارهایت و با فعالیت هاشان حالت را در برخورد با دیگران چنان قارآشمیش می کنند که طرف از تو بیزار می شود. پس نقش موثری در ایجاد تنفر دارد. 
تازه خیلی هم بهشان رو بدهی توجه کنی مثل الان من که کاملا زوم کردم ام رویشان نزدیک است بهت بگویند بمیر! بمیر! نه از آن بمیرهایی که زنده بمانی از آن بمیرهایی که حتما باید مردهِ مرده باشی.
لعنتی! اصلا ولش کنیم. تازه دارد سیخونک می زند که تو مگه قرار نبود خودکشی کنی. هر ماه تصمیم می گیری و بعد نمی کشی! 
زهی خیال باطل هورمون جان! تو هم عمرت چندان بلند نیست دو روز دیگر که فرجه عمرت قرمزت سر آمد من به ریش نداشته ات می خندم. من بمیرم مردن که آسان است زندگی کردن هنر است که من می خواهم هنرمند بزرگی باشم.

...
آخ دلم خنک شد. دیدید چطور پوزه اش به موکت مالیده شده. اووووفیش! 



  • saba saba

حفره

saba saba | چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر


 یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و ... هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من! نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است. چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکیه داده و می خواهد سرم روی آن بگذارم! چطور می شود به خالی،خلاء تکیه داد.

حالا آمده ام اینجا تا برای همیشه پیش تو باشم. تو سرشاری از زندگی. حتی پشت آن شیشه‌ی خاک گرفته. حتی زیر این سنگ سرد و سنگین.  تنهایت نمی‌گذارم. یادت می‌آید شبی که اخم کردی گفتی: تنهایم نگذار لعنتی! آمده ام اینجا برای همیشه بمانم. دیروز پلیس آورده بودند که بیرونم کنند. گفتم چشم، می روم. یک ساعت دیگر می روم. آنها رفتند و من امروز با پتو و بالش و فلاسک چای و شیرینی فسایی که دوست داری آمده ام تا برای همیشه بمانم. ببین باز دارند می آیند ...دستبند پلیس را ببین! جرینگ جرینگش را می شنوی! نمی توانم بروم. اگر از اینجا بروم و از تو دور باشم حفره‌ی خالی درونم را چگونه پر کنم! تو که خبر نداری دارد روز به روز بزرگتر می شود. آخرش مرا می بلعد. بگذار کنارت در حفره‌ی خاک بمانم. بهتر از آن است در حفره ی درونم حل شوم.






نویسنده: افروز جهاندیده

  • saba saba