می نویسم، پس هستم

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرس خیاط» ثبت شده است

سیگار بهمن

saba saba | جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

بهمن می کشید. کاری که جراتش را نداشت ولی یکباره نمی دانست چه بلایی سرش آمده که دلش نترس شده است. نشسته بود رو به رویم. خیالش نبود که سراغ دود رفته، چیزی و کاری که همیشه از ان نفرت داشت. بهمنش بو نداشت، لذت داشت. سیگارش کامی به همراه داشت همسنگ لذت جنسی. حفره ای در وجودش باز شده بود که از آن حفره خوشی مثل دود سیگار بهمنش پیچ می خورد، لوله می شد در آن فرو می رفت. تمام بدنش مور مور می شد و وجودش نفس عمیقی از آرامش می کشید. 

گاهی وقت ها احساس می کرد درون جمجمه اش برف می بارد. خودش اعتراف کرده بود. مغزش یخ می بست و سلول های تنش و بدنش می لرزیدند. دلش سیگار می خواست. موهایش را چنگ می زد و می گفت: سیگار! سیگار!  سیگاری که عطرش مستش کند و دودش دماغش را گرم. عطشی داشت به سیگار چون تشنه ای در بیابان به آب. 


گفتم: میشه یه کام از سیگارت بگیرم؟

دود توی دهانش را حبس کرد. از دماغش تکه ای دود عصیانگر فرار کرد. سر بالا انداخت که: نه!

با عشق و لبخند به نوک سیگار، به آتش سیگار نگاه کرد که مثل چراغی کم سو می سوخت، دلش را گرم و روشن نگه داشته بود.

گفتم: اینم بالاخره تموم میشه.

توی دنیای لذیذش بود سر تکان داد و گفت: اوهوم.

اما انگار باور نداشت. یا نمی خواست به پایان فکر کرد. لحظه را چسبیده بود و نمی داشت لحظه ها بی خبر و بی نشانه ای از لای انگشتانش چکه می کنند .

گفتم: داره دیر میشه.

گفت: اوهوم

گفتم: بلند شو از اینجا برو بیرون.

سیگار را دود می کرد. زمان می گذشت و نشسته بود روی تخت و با سیگارش عشق بازی می کرد. مرا پس دود سیگارش نادیده می گرفت. یا واقعا پرده ای از دود دنیایش را گرفته بوذ.

دستش را گرفتم و کشیدمش. شل و وارفته، رها و آویزان مثل طنابی که به هیچ جایی بسته نباشد کشیده شد دنبالم. کشیدمش و از در بیرون انداختمش.

منتظر بودم در بزند و التماس کند لباس هایش را بدهم. خبری نشد. رفتم و دراز کشیدم روی تخت، گفتم بالاخره وقتی سیگار لعنتی اش تمام شد بیدار می شود. 

هوای پشت پنجره تاریکی بود و هوای توی اتاق نور کم جان آباژور کنار تخت. خوابم برده بود و  زمان یواشکی دویده بود و به سرعت گذشته بود.

مانتو و شالش را همانطور که صبح روی صندلی میز آرایش انداخته بود و سیگارش را از جیب مانتو در آورده بود و خود را ولو کرده بود روی تخت با پاکت بهمنش دیدم. 

دویدم در را باز کردم . منتظر بودم چمباتمه زده، سر روی زانوی شلوار زخمی، موهای هایلایت پریشان و ریخته شده روی صورتش، کنار در ببینم، نبود. 

تبدیل شده بود به ته سیگارهای بهمن توی راهروی ساختمان که برای خودش می چرخید و غلت می زد و می خندید. 


خرس






  • saba saba

جزیره ی ناشناخته

saba saba | چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر


پشتم خارش گرفته بود. دست از روی شانه می‌بردم، نمی رسید به نقطه ی مورد نظرِ خارش گرفته. از کمرم هم دست دراز می‌کردم تا حد کش سانی اش بازهم نمی رسید. تصورش کردم که مثل یک جریزه ی ناشناخته و دور از دسترس برای خودش زندگی‌یی دارد خاص! شاید هم موجودات ریزی در آن زندگی می‌کنند که همه با هم فامیل هستند و ازدواج‌هایشان فامیلی است. بچه هایشان عجیب و غریب است؛ یک چشم و چهار انگشتی، یا دم دارد و باله‌ای روی کمر که وقتی برگی روی دوش می‌اندازند تا از سرما و آب حمام در امان باشند، مثل گوژپشت آدم‌ها می‌شوند. 

آنها هیچ جای دنیا را ندیده‌اند و فکر می‌کنند خودشان کل دنیا هستند، خودشان اشرف مخلوقات هستند. بچه هایشان در رویاهاشان موجوداتی را خواب می ببیند که روی دو پا راه می روند و با دست های دراز با انگشت های اضافه شان همه کارهایشان را انجام می دهند و با حرکت کردن های عجیب و غریب در صورتشان روی به روی هم مدت ها می نشینند. 

موجودات ریز جزیره ی من مرده هاشان را به آب می سپارند . در واقع آنها را در شیب تند جزیره رها می کنند تا آب، باد یا هر چه آمد با خود ببرد. 

آنها زندگی کوچک با آرزوهای بزرگ دارند. آرزو دارند یک روز بتوانند بفهمند چرا بوجود آمده اند؟ تا کی زندگی ادامه دارد؟ چرا می میرند؟ چرا ...خیلی چراهای دیگر...


امروز صبح که داستم به جزیره ی کوچک پشتم فکر می کردم به خارش شدیدی دچار شدم. شاید پایکوبی داشتند به مناسب تولد فرزندی پسری با باله ای اضافی در پشت. یا شاید پیروزی در شکار را جشن گرفته بودند.

 با تمام سعی ام نوک انگشت و ناخنم را به آن نقطه رساندم و خاراندم. موجودات ریز پراکنده شدند یا نه نمی دانم. تنم آرام گرفت ولی زیر ناخنم را که نگاه کردم قطره ی کوچک خون خشک شده آنجا بود. 

خون موجودات ریز جزیره ام.

  • saba saba

عصر جمعه و ملال

saba saba | جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر


آدم از زندگی چه می خواهد؟ چه زن باشی چه مرد بالاخره باید هدفی داشته باشی که مثل سگ دو بزنی برای رسیدن به آن. وقتی هب ان هدف مورد نظر رسیدی باید هدف دیگری پیدا کنی و الی آخر. وگرنه ملال زندگی آدم را خفه می کند، دار می زند و فقط هیکل و جسمت است که توی دنیا می چرخد و روحت پر!


خسته می شوی، زجر می کشی، خودت را می زنی به چیزی که می خواهی برسی. گاهی آنقدر این رنج و درد را تحمل می کنی که رسیدن را شیرین می کند ولی گاهی وقت ها دیر می رسی. دیر می رسی به خواسته ات و زمان خواسته ات را منقضی کرده، کهنه اش کرده، بی مزه و بی خاصیت و فاسدش کرده آون وقت چه باید کرد! آون وقت باید چه خاکی به سر کرد؟


اصلا فکرهای فلسفی و پوچی زندگی عصر جمعه ها جان می گیرد. با هوای ابری و گرم دمخور می شود و دلت را می پزد از هرمش.

نمی دانم چه حکایتی دارد این جمعه با عصرهای دلگیرش. 

نمی دانم چه حکایتی دارد دل آدم که بند است به هوا و ابر و آسمان.



خونه ی دلت آفتابی! :)

  • saba saba

دختر آتش

saba saba | پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر


لباسی از آتش به تن داشت. به تنش چسب نبود. مثل شنلی آزاد و رها ولی سنگین روی شانه هایش را پوشانده بود. شراره های آتش رنگ عوض می کردند همان طور که لباس های شب پولک دار با نور قایم باشک بازی می کنند. 

 می رفت بالا. می آمد پایین. می چرخید و روی نوک پا چرخ زنان می خندید. 

گفتم:داری می سوزی!

با ترحم و ترس و دستپاچگی گفتم. اما او با خوشحالی گفت: از چی بسوزم! شاید تو می سوزی از حسادت ...

گفتم: کی هستی تو؟

گفت: دختر آتش! خود تو کی هستی؟

فکر کردم . به خودم نگاهی انداختم و دست کشیدم به لباس و بدنم. بودم. زنده بودم اما ترسیده، هیجان زده و مشوش. 

گفتم: تو می دونی؟

گفت: چی رو باید بدونم؟

هنوز چرخ زنان می رقصید و شعله های لباسش رنگ به رنگ می شد. زرد می شد، نارنجی و عنابی می شد. بالا می رفت و پایین می آمد.

کمی نفس تازه کرد و گفت: فکر کنم گم شدی!

گفتم: نه اون طرف خونمونه.

اشاره کردم به پله های خروجی پارکینگ که آسانسور هم کنارش بود. 

گفت: ولی گم شدی! یک جا رو اشتباه رفتی و حالا راه برگشت رو گم کردی...اصلا انگار نمی خوای برگردی...نمی خوای برگردی ولی نمی دونی کجا هم باید بری.

گفتم: چی داری واسه خودت میگی...یه دقیقه وایسا..من صورتم سوخت از گرمی شعله هات...سرم گیج میره اینقدر می چرخی و می رقصی..معلوم هست از کجا اومدی و چرا اینجایی و چرا لباست از آتشه..

- یک بار بهت گفتم ..ولی تو همینجور که جلو میری گذشته رو فراموش می کنی! چرا برنمی گردی به عقب...گذشته بهتره برات...توی گذشته ات بمون و اینقدر خودتو درگیر رفتن نکن.

- نمی فهمم چی میگی ولی انگار حرفات راست باشه دلم می خواد باور کنم.

-گذشته ات...گذشته رو میگم..خیلی حال می داد نه؟

یاد روزهای خوش می افتم. همه دوستم داشتند. این را دلچسب و دلپذیر حس می کردم که همه ی آدم هایی که می شناسمشان و مرا می شناسند دوستم داشتند. حتی آدم های ناشناسی که در کوچه و خیابان از کنارشان رد می شدم، بوی عشق می دادند. چقدر خوشبختی آن روزها پرقدرت بود و ...

چقدر ساده مرا برد به گذشته. بشکه ی خاطرات را باز کرد و همه یاد های شیرین گذشته مثل قاصدک هایی رنگارنگ توی هوای ذهنم معلق شدند، پرواز کردند و چرخیدند و همه فضا را گرفتند . دیگر هیچ چیز جز آنها دیده نمی شود.


به خودم که آمدم و چشم باز کردم و قاصدک های گذشته را باد زمان حال باد خود برد دیدم نیست. چرخیدم و دور و اطراف را گشتم. دیدم یک کپه کتاب و دفتر خاطرات و لباس هایم توی شعله های آتش می سوزند. 



  • saba saba

رازهای فیزیولوژیک یک زن

saba saba | سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

 

بعضی زنان فکر می کنند ( خودم هم تا همین چند وقت پیش) به صورت عام بین خود رازهایی دارند. رازهایی که بدون کلامی و با قرارداد نانوشته ای در بین خودشان نگه می دارند. رازهای ناگفته ای که نباید گفته شود. چون زشت، حال به هم زن، چندآور و منزجر کننده است. زهی خیال باطل! 

فقط یک لحظه تامل همه چیز را روشن می کند. هر زنی هر رازی را که دارد به شوهرش یا پارتنرش می گوید. شاید عده ای ناچیزی باشند که نگفته بگذارند آن هم برای مدتی. 


حالا فکر کنید همه شوهران از همه چیز همسرشان خبر دارند. خبر دارند زنان پریود می شوند، وقتی پریود می شوند چه حالی و چه  دردهایی دارند و در کل این پروسه چگونه است.

همه ی مردهی عاقل و حتی غیرعاقل :) خبر دارند که شب ها چه اتفاقاتی بین دو نفر غیر همچنس در اتاق خواب می افتد.

همه ی مردها خبر دارند که در مطب زنان، زایشگاه ها، سونوگرافی های واژینال و ...چه رخ می دهد.

این ها را گفتم که گفته باشم، که همه می دانند. پس چرا ما زن ها باید زندگی مخفی با بدن ها با فیزیولوژیک مان داشته باشیم! مثلا چرا وقتی پریود هستیم و درد داریم نباید دلیل اصلی را بگوییم! چرا نباید وقتی در مطب پزشک زنان معاینه شدیم و حس ناجوری داریم حرفی از آن به میان بیاوریم و غیره.

واقعا چرا!

وقتی همه می دانند و با آن کنار آمده اند ما خودمان چرا پنهانکاری می‌کنیم! مگر خدا ما را این گونه نیافریده! مگر این بدن طبیعی ما نیست! 

این چیزی بود که امروز فکرم را سخت به خود مشغول کرده است.

من تفاوت دختر و پسر را با پسر یازده ساله ام در میان گذاشته ام. عکس العملش دور از انتظارم بود.( عاقلانه و منفعل) خوشحالم که توانستم بگویم دخترها پریود می شوند برای همین از پوشک ( یا همان نوار بهداشتی) استفاده می کنند.



  • saba saba

جیغ های زنی در پس دیوار

saba saba | دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ق.ظ | ۰ نظر



اینکه کائنات گوش نشسته اند تا هر چیزی که بیشتر در ذهن می پرورانی، برایت آماده کنند واقعیت دارد. 

الان که دارم این متن را می نویسم توی گوشم پر از جیغ و ضجه و ناله و فغان زنان و مردانی است که شب قبل کسی را از دست داده اند. همان مرگ که همه جا هست این بار نصیب همسایه ی ما شده است اینجا گذر کرده است و کسی را برای همراهی با خود برده است.


جیغ بود و جیغ. بعد سکوتی شد که صدای پرندگان بلندترین صدای فضا بود. بعد دوباره جیغ هایی که پرنده ها را پراند و صدای قرآن و  باز...

مرگ آمد و برد. این آثار عبور مرگ از این حوالی است. 

آدم ها تنها به دنیا می آیند و تنها می میرند. 


مرگ چیز ناخوشی نیست. ما هستیم که با ذهنیاتی که برای مان ساخته اند زشتش می کنیم. همه بدون استثنا باید گریه کنند، جیغ بزنند و این باعث می شود دیگران هم به خلسه‌ای که مرگ پاشیده، دچار شوند و ندانند مرگ چیست.

مرگ یک سکوت مطلق است.

مرگ یک حذف شدنی از صفحه ی زندگی است.

مرگ یک آرامش پس از طوفان زندگی است.



قلبم  می لرزد از شنیدن جیغ های زنی  در پسِ دیوار، که مرگ محبوبش را از او گرفته است.


مرگ از زندگی تان دور باد

:)

  • saba saba

دست کوچولو، پا کوچولو

saba saba | شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ب.ظ | ۲ نظر

دست های تپل خجالتی اش را قایم می کرد. دست های کوچک، پاهای کوچک که هی صدای ریتمیک دست کوچولو، پا کوچولو، گریه نکن بابات میاد را در ذهنم می خواند با صدای کودکانه و زیبا و شیرین. 
می دانستم گریه می کند. گریه که حتما نباید اشک داشته باشد، بازتابی در چهره داشته باشد! گریه ی بدون علائم هشدار دهنده هم وجود دارد.

دختر بودن یک چیز اعجاب انگیز است. بی نظیر است. نمی گویم خوب است یا بد. نمی گویم باید باشد یا نباشد. فقط بدانید دختر بودن از عجایب کشف نشده ی موجودات زنده است که برای همه عادت شده، معمولی شده و برای همین توی چشم نمی آید. 

شاید روزهایی بوده است که آرزو می کردم کاش مذکر بودم، مرد بودم، دختر نبودم . اما حالا می فهمم دختر بودن موهبت الهی است که هیچ کس درکش نمی کند. این خود دختر است که زمانی می رسد عاشق خودش شود. عاشق دختر بودن و جنس دوم بودنش شود. 
دختر جون دوستت دارم تو هم خودت را عاشق باش ماه بانو جان!


می دانید با این حسی که دارم چه تصویری در سرم رپیلای می شود! می گویم:آسمان آبی عصرگاهی اردیبهشت، بدون وجود ساختمان های آسمان آزار . چند پرنده ی سرگردان و عاشق و آن بالا بالاها تکه های سفید و پفکی ابرها. 


آخیش! چه حس نابی می تواند باشد آسمان دیدن در خنکای اردیبهشتی!

دست کوچولو ، پا کوچولو 
گریه نکن ، بابات میاد

تا خونه ی همسایه ها
صدای گریه هات میاد






  • saba saba

کفش های کتانی صورتی

saba saba | پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر


کفش‌های کتانی صورتیِ تو، دائم توی خانه می‌گردند. صبح‌ها بیرون از درِ خانه جفت می‌شوند تا بروند مدرسه. وقت ناهار که می‌شود، می‌آیند زیر میز ناهارخوری جلوی صندلی سوم می‌نشینند رو به دمپایی‌های روفرشی مادرت که بی‌تاب جابه‌جا می‌شوند. آن‌طرف زیر میز، پاهای بی‌جوراب من است که بلاتکلیف آنجا افتاده‌اند. یادت هست دکمه‌های رنگی که به کفش‌ات دوخته بودی! افتاده بود. خودم با دست‌های خودم، دوباره دوختم سرجای قبلی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور دکمه بدوزم. بعد از ناهار کفش‌ها می‌روند توی اتاق تا درس بخوانند. ساعت شش عصر که می‌شود خواب آلود و تلوتلوخوران می‌آیند، تلپی می‌افتند جلوی مبل راحتی. چند بار که مادر سر به سرت می‌گذارد، شروع می‌کنند به ورجه ورجه توی پذیرایی، روی مبل‌ها، پشت کتابخانه... اگر هوس خرید و قصر بادی پارک نزدیک خانه به سرت نزند، شبکه‌ی اخبار را به شبکه‌ی کودک تغییر می‌دهی و کفش‌های صورتی، یکی روی مبل و یکی پایین، رو به روی تلویزیون می‌مانند. موقع خواب هم کنار تختت جفت می‌شوند و گاهی از ترسِ تاریکی زیر تخت قایم می‌شوند، تا صبح که آفتاب از پنجره تاریکی را بشوید.

این‌ها را نگفتم که فقط گفته باشم.گفتم که بدانی وقتی شش طبقه را پایین رفتی و از آسانسور استفاده نکردی و توی تاریکی راه پله‌ها گیر آدم‌های پلید افتادی، خیال کردی دیگر نمی‌گذارند برگردی!؟ ولی برگشته‌ای و هنوز با مایی دخترکم!




نویسنده: افروز جهاندیده


  • saba saba

کله‌ی هم وزن پراید

saba saba | چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۱۲ ق.ظ | ۰ نظر


هر چه می گشتم کلید خاموش مغزم را پیدا نمی کردم. یک ریز کار می کرد. جسمم خواب بود مغزم بیدار. حرف می زد مثل زنان وراجی که فکشان روی هم بند نمی شود و دائم می جنبد. از دستش کلافه شده بودم و می خواستم خفه شود. داستان نبافد، چرت نگوید، فقط ساکت باشد! 

چطور باید به ذهن خودت بگویی خفه! خفه خون بگیر لعنتی!

زبان که حالیش نمی شود . شاید هم به عمد می خواهد حرصت را در بیاورد.

صبح هم که از خواب بلند می شود سیم ها یا همان رگ های منتهی به سر و کله ات عین کابل های فشار قوی برق روی تیر برق های خیابان سفت است و محکم. سیم بکسل است انگار. کله ات هم وزن یک پراید. هیچ جوره نمی شود باهاش کنار آمد.

 وقتی یک لیوان لبالب کافئین می خوری کمی نرم می شوند و راه می افتند. تصور کنید پیاده روهای سنگ فرش و تمیز با سنگ های رنگی و خلوت. یک صبح بهاری با صدای پرنده های روی درختان کنار خیابان. خیابانی بدون ترافیک . حرکت آرام و صبورانه اتومبیل های گذری. و خنکای دلچسب صبحی بهاری. بعد از آن جنگ و جدال شش ساعته با مغز و ذهن این حس بعد از کاپوچینو خوردن است. 


شاید بشود گفت: صبح قشنگم سلام! 



  • saba saba

پرتاب هاون

saba saba | سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر
این که دانشمندان تا حالا نتوانسته اند چیزهایی کشف کنند که آدم ها را رویین تن کند در برابر مشکلات، شکست مفتضحانه‌ای می‌تواند باشد. منظورم این است که آدم عصبی نشود، حرص نخورد. یا گرسنه‌اش نشود اصلا. یا اگر احساس گرسنگی کرد یک قرصی کپسولی حبه قندی بیندازد توی این غار تاریک و مفلوک و بس! ترجیحا این قرص ها عوارض نداشته باشد لطفا! مثل هر چیزی که تا حالا زحمت کشیده‌اند و کشف و تولید می‌کنند. ادعا می‌کنند بی‌نقص است ولی بازهم در افراد مختلف ایجاد مشکل می‌کند. 

اصلا این چه زندگی است که دانشمندان دارند! چرا هیچ کاری نمی‌کنند! اصلا برای چه دانشمند شده‌اند که یکی مثل من به این بنده خداها امید ببندد!

بعضی‌وقت‌ها فیوزم می‌پرد. خاموش می‌شوم از بیخ و بن! هنگ می‌کنم عین گوشی‌ام که بی‌دلیل هنگ می‌کند.البته من دلیلش را نمی‌دانم لابد! چون من خودم بی‌دلیل هنگ نمی‌کنم. مرض که ندارم مغزم را قفل کنم. آن هم این مغز زنگ زده که در صورت قفل شدن با جان کندن باید باز شود. 

مامانم داشت حرف می‌زد. فقط متوجه بودم که من مخاطب حرف‌هایش هستم. خیلی هم تلاش می‌کردم بفهمم چه می‌گوید. ولی نمی‌فهمیدم. هوا را مه گرفته بود. یک مه غلیظ مغزی که فقط من می‌دیدمش. کلمه‌هایی که از دهان مامان بیرون می‌ریخت و به محض خارج شدن معلق می‌شدند در هوای مه گرفته را نمی‌توانستم ببینم. شکل داشتند ولی توی مه گم می‌شدند. هنگ بودنم دقیقا این شکلی است. تازه این فقط شنیدنم بود.
 
وقتی شوهرم  خواست که کنترل تلویزیون را به او بدهم، دستم با کنترلی که محکم گرفته بودم، انگار ماهی باشد و بخواهد لیز بخورد، روی هوا مانده بود. هوا که می‌گویم نه خیلی عادی. بالای سرم گرفته بودم، دور از تنم. این‌ها بعدها برایم تصویرسازی می‌شد. وقتی به رفتارم فکر کردم و دنبال دلیلی بودم برایش. می‌ترسیدم کنترل را پرت کنم بدون اینکه هدفی را انتخاب کرده باشم. آخر نمی دانستم با این که در دست دارم چکار کنم. دقیقا به چه کاری می آید. پرت کردن آمده بود توی ذهنم که زودتر از خودم دورش کنم. 
اصلا این هاون هم چیز خوبی است برای پرت کردن. صدا دارد، سنگین است و به هر چیز بخورد به شدت مخرب است. 

یک بار باید این پرتاب هاون را امتحان کنم. فکر کنم خیلی حال می دهد.



  • saba saba