می نویسم، پس هستم

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

اسارت ابدی

saba saba | سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ق.ظ | ۰ نظر

داشتم داستانی از جان چیور می خواندم. اسم داستان «مداوا» است. داستان مردی که زن و بچه‌هایش ترکش می‌کنند. او قرار است طلاق بگیرد و تنها زندگی کند. بعد از سیزده سال زندگی مشترک. خیلی تلاش می‌کند. روز کاری اش را پر مشغله می کند، شب تا دیروقت خودش را مشغول سینما و رستوران و همصحبتی با غریبه‌ها می کند. اما وقتی که می رود توی تخت خالی خوابش نمی برد. کتاب می خواند بازهم خوابش نمی برد. اوضاع طوری پیش می رود که نسبت به هشدار یک زن حساس می شود که در زن در گوشش می گوید: طناب را دور گردنت می‌بینم. 

از آن شب به بعد تا چشم می بندد طنابی را آویزان و آماده از سقف می بیند. می رود هر چه طناب در خانه دارند را می سوزاند تا خطر خودکشی را از خود دور کند. اما فایده ای ندارد...


اینجاهای داستان می گفتم لطفا نمیر! مقاومت کن، تو می تونی. مرد خوبی بود و دوست نداشتم بمیرد. هر چند یک طرف ذهنم می‌گفت بذار خودکشی کند. خودش را حلق آویز کند، داستان قشنگتر می‌شود!

 

نگران نباشید خودکشی نکرد. زنش که زنگ زد، با شور و هیجان وصف ناشدنیف  قربان صدقه ی زنش رفت. بعد بلند شد یخچال را از برق کشید و شیرهای خانه را بست و تا صبح رانندگی کرد تا به مقصدی که در زن و بچه اش در آنجا بودند برسد. 


 با این تصمیمش داشت ثابت می‌کرد زندگی طولانی مدت زناشویی گسستنی نیست و اگر گسست یکی را با خود پاره می کند، با خود می کشد به پایان و مرگ.


حس ترسناکی است اسیر شدن در یک زندگی مشترکی که می خواهی تمامش کنی اما نمی شود. اسارت ابدی!

  • saba saba

تنهایی عزیزِ من

saba saba | يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر

تنهایی نعمت بزرگی است. باور کنید! هر چه از بدی تنهایی می گویند از حسادت است :) چون خودشان کشف کرده اند تنهایی موهبتی است که فقط باید تا خرخره در آن فرو رفت تا فهمید چه عظیم و مهیب و باورنکردنی است. در تنهایی است که خودت را می شناسی، می دانی چه می خواهی و چه نمی خواهی! دلت برای چه کسی تنگ شده. می توانی در سکوتِ تنهایی رویاهایت را رنگ کنی، هایلایت کنی یا کلا حذفش کنی!

تنهایی من خاکستری مایل به قهوه ای است با هاشوری از نور بی‌جان و کم رمق!  در تنهایی به یاد آدم های گذشته می افتم که همیشه مهربان بوده اند و حالا دیگر فراموشم کرده اند. هیچ کاری هم نکردم که از خودم دورشان کنم ولی مثل طرد شده ها، رهایم کردند. ( کاش یک روز بتوانم بفهمم چرا!)


 تنهایی نشخوار خاطرات است. نقش اصلی اش را خاطره، بازی می کند که عاشق امید می شود. گاهی با یک چشم اشک می ریزد و در چشم دیگرش برقی از شوق نگه می دارد فقط برای امید. 


حسی که در آخرین تنهایی داشتم، حس مرده ای بود معلق در تنهاییِ تاریک زندگی اش. واقعا مرده بودن سخت نیست. شیرین هم هست. پر از سکوت است و آرامش و خنکای کولر. هیچ خبری هم از مور و موریانه و حشرات انسان خوار نیست. هیچ چیز ترسناکی نیست مگر اینکه خودم از خودم بترسم.

بعد بیدار ماندن تا صبح! زل زدن به سقف و لامپی که هر از یک دقیقه چشمک می زند. تا اینکه نور مخلمی خورشید کم کم و نرم نرمان کشیده می شود روی پوست صورتت و مخمل گرمش را حس می کنی. خودت را می بینی شاد. انگار از یک ماموریت غیر ممکن برگشته ای با خستگی شیرین بعد از کار مهم.

 هنوز زنده ای و هیچ کس نبوده که با وجودش و ارتباط با تو، این امر بدیهی را اثبات کند! 
بله ! هنوز زنده ام ! این را کلید های کیبورد که لمس شان می کنم شهادت می دهند. :) 

  • saba saba

عصبانیت زدایی

saba saba | جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۴ ب.ظ | ۱ نظر


اعتماد به نفس، این گوهرِ سخت‌دست‌یافتنی! بله این جواهر را هر کس داشته باشد زیبا، پُر قدرت، موفق و کلا همه چیز تمام می شود. بی نظیر می شود. همین اعتماد به نفسی که ما دست کم می گیریم. همین اعتماد به نفسی که مهم نیست اگر بشکند و نابود شود. همین اعتماد به نفسی که باید بچه هایمان را به آن مجهز کنیم تا در آینده به جنگ مشکلات ریز و درشت بروند و موفق و سربلند از آن سر کشتار مشکلات بیرون بیایند. 


هیچ کس نیست که راه ساده ای  یا اندازه ای مشخصی برای در دست گرفتن این اعتماد به نفس لعنتی به آدم بدهد. همه اش می گویند نداری! می دانم ندارم، چطور داشته باشمش!؟ خوب البته که هیچ کس دقیق نمی داند. آنهایی هم که می دانند می ترسند به دیگران تمام و کمال بگویند مبادا از اعتماد به نفس خودشان کش برویم و کم بیاورند. 


خوب این ها را چرا می گویم؟ برای این می گویم که بعضی ها هستند که واقعا هیچ چیز ندارند، هیچ چیز. نه زیبایی، نه نبوغ، نه موفقیت ولی  دچار بیماری اعتماد به نفس مزمن شده اند و خودشان را بالا می برند. خودشان بر اوج قله های موفقیت و محبوبیت می بینند. اعتماد به نفس کاذب مثل سقف کاذب زود فرو می ریزد( از سخنان حکیمانه ی خرس خیاط)

 

چه کنم که سخت عصبانی ام از دست کسی که با چهار تا کلمه خودش را علامه ی دهر می داند و در برابر پاسخ دیگران برای انتشار مجدد متنش پافشاری می کند که شما قصد سرقت ادبی دارید، شماها قصد دارید متن مرا تغییر دهید و کلمه هایم را وارونه کنید! خدایا یک مقدار عقل اگر در کیسه ات باقی مانده به این بنده خداهای بی نوا بده ! این ها به جای اعتماد به کیهان و کهکشان، کمی شعور و عقل لازم دارند. چرا این دنیا این قدر وارونه است! چرا هیچ چیز سر جای واقعی خودش نیست! چرا سنگ روی سنگ قرار نمی گیرد!!!



لعنتی!

لعنتی!

لعنتی!


  • saba saba

جنون

saba saba | چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

توی وان حمام کشتن عاشقانه ترین نوع قتل است. عریان و بدون هر نوع تعلقات و پوشش‌های متظاهرانه. با زیبایی و بدنی همانطور که هست توی هیچ گِن و لباسی تغییر نکرده است. 
یا شاید در آسوده ترین حالت که در حمام احساس امنیت و آسایش به آدم دست می دهد. فکر می کنم چشم های زن در این غافلگیری سخت معصوم و حق به جانب بوده است.
 
تقصیر من نیست فکرم درگیر قتل این روزهاست. مردی همسر دومش که کلی عکس‌های عاشقانه دارند و لحظه ای که عکس ها ثبت حتما عاشقانه‌تر سپری کرده اند. اگر آدم عادی بود و معروف نبود این همه بازخورد و ری اکشن به این قتل نبود. شاید همان دیشب فراموش کرده بودم. اما عکس‌های قاتل و مقتول و تفسیرها و توضیحات از چیزی که اعتراف به قتل اسمش را می‌گذارند باعث شده خوابم پر باشد از چهره ی سرد مردی که زنش را روز قبل با شلیک توی قلبش کشته است. تازه معلوم می شود اسلحه از شب قبل آماده بوده. نمی دانم چی حسی داشته این مرد سیاستمدار که لقب قاتل هم به القابش اضافه شد. اما حس ناشناخته ای می تواند باشد. نه جنون آنی نبوده. جنونی بوده پرورش داده شده و هیولا شده. 

***

تب قتل این روزها فضای مجازی گرفته است. یک چیز خنده دار است آن اظهارنظرهای خانم مارپل ها و آقا پوآروهای مجازی ست. آدم نمی داند بهشان چه بگوید که هر از ظن خود شد یار ما.

***
دلم می خواست دست خرس خیاط را بگیرم و بیاورم اینجا برایتان چندتا اعتراف نان و آب دار بکند شاید دلتان آرام گرفت. ولی خرس خیاط پیچش دل گرفته از این همه خبرهای داغ و حیرت آور. 
سرگیجه گرفته از اینکه مردم عاشق اخبار زرد و نارنجی و قرمز هستند و شب که می خوابند آرزو می کنند کاش کسی کشته شود به دست دیگری که معروف است یا کاش بمبی در جایی بترکد یا شعله ای بسوزاند خانواده ای را، که اینان روزشان ساخته شود و آدرنالین شان نیفتد.

هیچی دیگه! خودمم یکی از این مردمم و اصلا از اینکه این شکلی هستم خوشم نمی آید ولی بلد نیستم جور دیگری باشم. 




  • saba saba

از روی پل پریدن

saba saba | دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۲ ب.ظ | ۰ نظر


«وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند« اگه همه از بالای پل بپرند، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند«هی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟»


این نقل قول از کتاب بی نظیر استیو تولتز لعنتیه! کلی از این جملات و معناهای فوق العاده داره که با خوندنش برق به مغزت وصل میشه و خون توی سرت داغ میشه. آدم وقتی کتاب خوبی رو می خونه به نویسنده اش حسودیش میشه که دنیای متفاوت و قسنگ و خاص و منحصر به فردی را به تصویر کشیده، چه چیزای نابی رو می دیده و ما کور! چه معانی را در جهان کشف کرده ما احمق! خدایا چی می شد یه کم از نبوغ این استیو تولتز لعنتی رو به من میدادی! شاید هم دارم ولی تنبلم و استفاده  نمی کنم. تا در قوطی راباز نکنی که نمی فهمی چی توشه!!! 


خلاصه اینکه هر بار که کتاب جزء از کل را می بستم چشم می افتاد به چهره ی لعنتی استیو تولتز لعنتی. آن موهای پریشان و چهره ی آرام و پوزخند روی لبش. با اون لباس سیاهش و ریش کم پشت و کوتاهش آدم را یاد بوتیک دار آخر منوچهری می اندازد. ولی به کتاب و جملات دقیق و معنادار و فلسفی اش که فکر می کنم می گویم: نابغه میشه قبل از مرگم یکبار ببینمت و ازت بپرسم تمام پنج سالی که وقتت رو روی این کتاب گذاشتی چه حسی داشتی؟ حس می کردی داری گند می زنی! یا داری نعمت خوندن بزرگترین کتاب قرن را به مردم دنیا ارزانی می داری؟ 


خلاصه تر که استیو تولتز لعنتی، من عاشق جزء از کل لعنتی تو شدم، لعنتی! 


  • saba saba

چطور زنده می مانید؟

saba saba | دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ | ۰ نظر

 همین که آدم زنده است خودش خیلی خرج دارد. زنده بودن به معنای فیزیولوژیکی یعنی همان نیاز به هوا که لازم ترین است و نیاز به آب و خوراک و بعدش هم پوشاک و سرپناه. این را همه می دانند. من معلم علوم هم نیستم ولی عمیقا به مسئله فکر کردم چون بعضی وقت ها شرمنده می شوم از اینکه زنده ام و این را با صدای بلند اعلام می کنم به یک نفر که خیلی باهام صمیمی است و هر چی دلم بخواهد به او می گویم. یعنی هیچ رازی بین مان نیست. این موجود وجود خارجی ندارد و فقط در درونم است.( موجوداتی که وجود خارجی دارند همه شان یک مرگیشان می شود) شاید هم خودم باشم. این مدت روزی یک بار به او گفته ام که از اینکه زنده هستم و نیاز به غذا دارم شرمنده ام. ولی چاره ای نیست. 

سعی می کنم کم غذا بخورم تا کمتر شرمنده باشم. این مسئله را برای خودم اینگونه حل کرده ام.


زنده بودن بعد از این نیازهای اولیه یک سری نیازهای دیگر هم دارد. مثل دلخوشی، عشق، شادی و کلا هر چیزی که توی مغزمان فرو کرده اند خوب و قشنگ هستند و آدم با آنها که باشد خوشبخت است. 

هر کسی سعی می کند بدود دنبال این خوشبختی سازها. چون این ها مانند الکل شدیدا فرّار هستند و تازه وقتی گیرشان می اندازی مثل شیشه ی لاکی که توی ژل موی گتسبی فرو کرده باشی از دستت لیز می خورند. یعنی هر روز باید به این خوشبختی سازها برسی. از ابزارِ فرارشان دور نگه داری و نازشان را بکشی، نگذاری گرد رویشان بنشیند هر روز تمیزشان کنی. 


اصلا حوصله خوشبختی ساز داری ندارم. همین که بچه داری می کنم، شوهرداری می کنم، خانه داری می کنم بس است. دیگر حالم از هر داشتن داری هست بهم می خورد. هر روز توی خودم بالا می آورم و هر ماه وقتی پریود می شوم تخلیه می کنم خودم را. 


گور بابای خوشبختی! خوشبختی اگر ما را خواست خودش بیایید و روی زانویمان بنشیند و یک بوس بدهد جانانه!

اگر هم ما را به هیچ چیزش نمی گیرد به درک! برود گورش را گم کند!



من بدون این هایی که می گویند لازمه ی حیات است هم زنده ام و زندگی می کنم. دروغ می گویند این ها ملزومات زنده بودن است. سرمان شیره می مالند. آدم خودش می داند چه برایش زندگی می آورد و چه مرگ!






امضاء: خرس خیاط عصبانی

  • saba saba

جزیره ی ناشناخته

saba saba | چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ | ۰ نظر


پشتم خارش گرفته بود. دست از روی شانه می‌بردم، نمی رسید به نقطه ی مورد نظرِ خارش گرفته. از کمرم هم دست دراز می‌کردم تا حد کش سانی اش بازهم نمی رسید. تصورش کردم که مثل یک جریزه ی ناشناخته و دور از دسترس برای خودش زندگی‌یی دارد خاص! شاید هم موجودات ریزی در آن زندگی می‌کنند که همه با هم فامیل هستند و ازدواج‌هایشان فامیلی است. بچه هایشان عجیب و غریب است؛ یک چشم و چهار انگشتی، یا دم دارد و باله‌ای روی کمر که وقتی برگی روی دوش می‌اندازند تا از سرما و آب حمام در امان باشند، مثل گوژپشت آدم‌ها می‌شوند. 

آنها هیچ جای دنیا را ندیده‌اند و فکر می‌کنند خودشان کل دنیا هستند، خودشان اشرف مخلوقات هستند. بچه هایشان در رویاهاشان موجوداتی را خواب می ببیند که روی دو پا راه می روند و با دست های دراز با انگشت های اضافه شان همه کارهایشان را انجام می دهند و با حرکت کردن های عجیب و غریب در صورتشان روی به روی هم مدت ها می نشینند. 

موجودات ریز جزیره ی من مرده هاشان را به آب می سپارند . در واقع آنها را در شیب تند جزیره رها می کنند تا آب، باد یا هر چه آمد با خود ببرد. 

آنها زندگی کوچک با آرزوهای بزرگ دارند. آرزو دارند یک روز بتوانند بفهمند چرا بوجود آمده اند؟ تا کی زندگی ادامه دارد؟ چرا می میرند؟ چرا ...خیلی چراهای دیگر...


امروز صبح که داستم به جزیره ی کوچک پشتم فکر می کردم به خارش شدیدی دچار شدم. شاید پایکوبی داشتند به مناسب تولد فرزندی پسری با باله ای اضافی در پشت. یا شاید پیروزی در شکار را جشن گرفته بودند.

 با تمام سعی ام نوک انگشت و ناخنم را به آن نقطه رساندم و خاراندم. موجودات ریز پراکنده شدند یا نه نمی دانم. تنم آرام گرفت ولی زیر ناخنم را که نگاه کردم قطره ی کوچک خون خشک شده آنجا بود. 

خون موجودات ریز جزیره ام.

  • saba saba

دوست خرس خیاط

saba saba | سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر
خرس خیاط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش می‌زند، می‌دوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور می‌شود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه می‌خواهد  مناسب ذایقه اش از آب در نمی‌آید!!!

قلاب دست می‌گیرد و می‌بافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ باشد. این از آستین‌ها که باید تنگ باشد تا هیچ نوع حیوان موزی، مخصوصا مار یا حتی چوبی در آن فرو نرود. می داند اگر چیزی در آن برود دیگر در نمی آید، جا خوش می کند و همانجا زاد و ولد می کند و خرس مجبور می شود از نوع آن پرورش دهد. آن وقت مجبور است بین خیاطی یا پرورش مار در آستین یکی را انتخاب کند. که چه بسا انتخاب مشکلی است.

خرس خیاط از آن موجودات خوب است که خیلی ادعایش می‌شود. ادعایش هم از همه چیز بالا می رود. نمی دانم تا کجا می خواهد بالا برود! شاید برسد به برج ایفل، یا برج خلیفه ی دبی! یا شاید هم مقصد آسمان است و ور دست خدا بودن!!! الله و اعلم!

ادعاهای خرس خیاط به جز خیاطی، جایی پیدا نکرده اند که به منصه ی ظهور در بیایید. برای خودشان یللی تللی کنان در ذهنش می چرخند و می خوابند و بیدار می شوند و تولید مثل می کنند و خیلی هم خودخواه و خود دوست هستند. 


این ها را به شما گفتم تا کمی با خرس خیاط آشنا شوید. جنبه های دیگر خرس خیاط فعلا سرّی است و اجازه انتشارش را ندارم. به محض دریافت اجازه کتبی به حضورتان تقدیم می کنم.





امضاء: از نزدیکان خیلی نزدیک تر از رگ گردن به خرس خیاط

  • saba saba

رازهای فیزیولوژیک یک زن

saba saba | سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

 

بعضی زنان فکر می کنند ( خودم هم تا همین چند وقت پیش) به صورت عام بین خود رازهایی دارند. رازهایی که بدون کلامی و با قرارداد نانوشته ای در بین خودشان نگه می دارند. رازهای ناگفته ای که نباید گفته شود. چون زشت، حال به هم زن، چندآور و منزجر کننده است. زهی خیال باطل! 

فقط یک لحظه تامل همه چیز را روشن می کند. هر زنی هر رازی را که دارد به شوهرش یا پارتنرش می گوید. شاید عده ای ناچیزی باشند که نگفته بگذارند آن هم برای مدتی. 


حالا فکر کنید همه شوهران از همه چیز همسرشان خبر دارند. خبر دارند زنان پریود می شوند، وقتی پریود می شوند چه حالی و چه  دردهایی دارند و در کل این پروسه چگونه است.

همه ی مردهی عاقل و حتی غیرعاقل :) خبر دارند که شب ها چه اتفاقاتی بین دو نفر غیر همچنس در اتاق خواب می افتد.

همه ی مردها خبر دارند که در مطب زنان، زایشگاه ها، سونوگرافی های واژینال و ...چه رخ می دهد.

این ها را گفتم که گفته باشم، که همه می دانند. پس چرا ما زن ها باید زندگی مخفی با بدن ها با فیزیولوژیک مان داشته باشیم! مثلا چرا وقتی پریود هستیم و درد داریم نباید دلیل اصلی را بگوییم! چرا نباید وقتی در مطب پزشک زنان معاینه شدیم و حس ناجوری داریم حرفی از آن به میان بیاوریم و غیره.

واقعا چرا!

وقتی همه می دانند و با آن کنار آمده اند ما خودمان چرا پنهانکاری می‌کنیم! مگر خدا ما را این گونه نیافریده! مگر این بدن طبیعی ما نیست! 

این چیزی بود که امروز فکرم را سخت به خود مشغول کرده است.

من تفاوت دختر و پسر را با پسر یازده ساله ام در میان گذاشته ام. عکس العملش دور از انتظارم بود.( عاقلانه و منفعل) خوشحالم که توانستم بگویم دخترها پریود می شوند برای همین از پوشک ( یا همان نوار بهداشتی) استفاده می کنند.



  • saba saba

جیغ های زنی در پس دیوار

saba saba | دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ق.ظ | ۰ نظر



اینکه کائنات گوش نشسته اند تا هر چیزی که بیشتر در ذهن می پرورانی، برایت آماده کنند واقعیت دارد. 

الان که دارم این متن را می نویسم توی گوشم پر از جیغ و ضجه و ناله و فغان زنان و مردانی است که شب قبل کسی را از دست داده اند. همان مرگ که همه جا هست این بار نصیب همسایه ی ما شده است اینجا گذر کرده است و کسی را برای همراهی با خود برده است.


جیغ بود و جیغ. بعد سکوتی شد که صدای پرندگان بلندترین صدای فضا بود. بعد دوباره جیغ هایی که پرنده ها را پراند و صدای قرآن و  باز...

مرگ آمد و برد. این آثار عبور مرگ از این حوالی است. 

آدم ها تنها به دنیا می آیند و تنها می میرند. 


مرگ چیز ناخوشی نیست. ما هستیم که با ذهنیاتی که برای مان ساخته اند زشتش می کنیم. همه بدون استثنا باید گریه کنند، جیغ بزنند و این باعث می شود دیگران هم به خلسه‌ای که مرگ پاشیده، دچار شوند و ندانند مرگ چیست.

مرگ یک سکوت مطلق است.

مرگ یک حذف شدنی از صفحه ی زندگی است.

مرگ یک آرامش پس از طوفان زندگی است.



قلبم  می لرزد از شنیدن جیغ های زنی  در پسِ دیوار، که مرگ محبوبش را از او گرفته است.


مرگ از زندگی تان دور باد

:)

  • saba saba