می نویسم، پس هستم

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

ذهنِ سفید

saba saba | يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر
آنقدر فکر کرده‌ام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را می‌زند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است.
 
نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستان‌هایی که در ذهن داشتم را روی کاغذ آوردم و نوشتم و با لذت چندبار خواندم‌شان. یا شاید چون از خلاء تنهایی‌ام بیرون آمدم و کمی با مردم معاشرت کردم، یعنی خواستم که همنشین باشم و رها کنم فکر کردن به عمق همه‌چیز را!!!

حالا که وسط یک دشت سفید گیر افتاده‌ام، دنبال نقطه‌ای، ناهمواری، لکه‌ای، هر چیزی می‌گردم که چنگ بزنم به آن، خودم را به آن مشغول کنم تا سفیدی کمتر رنج آور باشد. 

...

هیچ‌چیز بی‌دلیل نیست. هیچ اتفاقی را بی‌معنی تصور نکنیم. گاهی خودم را به دست خدا می‌سپارم. خدای مخصوص خودم که شبیه هیچ خدایی که تاکنون شناخته شده نیست. توی قلبم است، به شدت مهربان است و دقیقا مثل خودم است، ولی قادر و توانا. خودم را به دستش می‌سپارم و با خیال راحت گام برمی‌دارم به سوی هدف.
 خدایم با انتخاب انفاقاتی که برایم می‌افتد، آدم‌هایی که سر راهم سبز می‌شوند، خواب‌هایی که می‌بینم، هدایتم می‌کند. وقتی برمی‌گردم و به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم قلبم پر از اطمینان به خدایم می‌شود و نمی‌خواهم یک لحظه هم تنهایم بگذارد. چون اوست که سکاندار کاربلد و بی‌نظیری است برای منِِ نالایق!

...

  • saba saba

وضعیت؛گم بودگی

saba saba | چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۰ ب.ظ | ۰ نظر
خرس خیاط این روزها احساسات متناقضی دارد. بعضی وقت ها حالش از زندگی بهم می خورد و یک ساعت بعدش عاشق زندگی است ؛ با احتیاط از خیابان می گذرد، قرص هایش را سروقت می خورد، درد پایش را درمان می کند و فکر می کند نکند ام اس گرفته باشد!

اینقدر دنیایش پیچاپیچ شده، گره افتاده به نخ زندگی اش، سوراخ سوزن خیاطی تنگ تر شده که احساس خفگی به او دست می دهد. 
شاید این هوای گرم بی تربیت هم، دستی در این تنگنا داشته باشد. شاید این ضعف جسمی هم یک پس گردنیی به روال زندگی اش زده باشد که اینقدر تلو تلو خوران سعی در ثبات دارد. 

خلاصه که خودش هم نمی داند خاک رسی که برای ساخت مجسمه گرفته، به سر بگیرد یا خاک گلدان حسن یوسفی که از بالای بالکن افتاد و شکست!!!


لازم به ذکر است مغازه ی لباس فروشی خرس خیاط هنور مشتریِ بخر ندارد. یعنی مراجع دارد ولی خریدار نیست.می آیند یک نگاهی به لباس های خرسی می اندازند و می روند جای دیگر خرید می کنند. خودش با چشم های خودش دیده است. همین موضوع سهم بزرگی در حالت های متضاد خرس خیاط دارد. 

الان که دارم این بداهه را می نویسم، فکر می کنم باید این موضوعات را لیست کنم و بدهم خرس خیاط تا دردش را بهتر درمان کند. 
فکر می کنم شاید خودش این ها را در کشوی دخل مغازه اش دارد ولی قدرت تغییر ندارد. هرچند حیوان پرزوری است و قدرتمند. چه فایده وقتی نمی تواند پازل احساساتش را درست سرجای معقولش بگذارد و مثل بقیه ی آدم های این دنیا رفتار کند!

 آخر چه سودی عایدت می شود که بخواهی متفاوت باشی خرس خیاط عزیزم!!!




  • saba saba

یک صحنه گروتسک

saba saba | شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر
بعضی دردها هستند که چنان عقده ای و مریض هستند که دست از باز کردن خاطرات تلخ برنمی دارند. در حال باز کردن کاغذ دور خاطرات هم حسابی خش خش راه می اندازند تا ذره ذره از خاطرات را تا زمانی که کاملا نمایان بشه را ببینی و بیشتر دردشو حس کنی. 

بعد خاطره رو عین یک سگ هار کوکی راه می اندازه و باعث یک صحنه گروتسک میشه که تو بدو، خاطره بدو دنبالت! گاهی جاشون عوض میشه و گاهی هم خسته میشن و می شینن یه گوشه کرکری برای هم می خونن. خلاصه که صحنه ی خشن و طنزی می تونه باشه ولی دردش بدجور خوابو ازت می گیره. 

الان با این درد دارم می نویسم . خط و نشون کشیدم برای سگ هار دردم که فردا با قرص های جدید و بی رحم دکتر جدید، نابودش کنم. 
چاره ای برام نذاشته!!! هر چند دردش از مدل شیرین نیست حتی یه دونه شکر هم نمیشه توش پیدا کرد وگرنه بهش ارفاق می کردم و چند روز تحملش می کردم تا خودش خجالت بکشه و بره از جایی که اومده؛ از دل تاریکی های بدنم.

 اینجا یه جور تخلیه گاه روانی منه!
بعد از نوشتن حس و حالم، افکار و تمایلاتم، سبک و رها میشم از قید آنچه که نمی توانم به دست بیارم یا تغییر بدم، یا نابودش کنم. 

 
  • saba saba

گاو صندوق قلبم

saba saba | چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

هاینریش بل در کتاب عقاید دلقک می گفت: خدانشناسان به  چه چیزی بیشتر از همه فکر می کنند؟ به خدا.

جواب این سوال خیلی برام جالب بود. 

مثل وقتی می ماند که برای فرار از چیزی دائم در حال کنکاش آن باشی که چطور از آن دور شوی، فرار کنی، اما درواقع با این غور کردن در آن بیشتر آن را در آغوش می گیری! تنگ تر در آغوش می گیری، تا جایی از جزیی از خودت می شود. قسمت دردناک زندگی ات.


بعضی حرف ها را نمی شود در فضای ترسناک مجازی زد. جفت جفت چشم خودخواه، با نیت های مختلف و مخالف شما هست که نمی گذارد حقیقت را بگویی.

گاهی احساس می کنم حرف هایم آنقدر منشوری است که قابل فکر کردن هم نیست چه برسد به بیان کردن. 

پس بهتر است حقیقت را در گاوصندوق قلبم نگه دارم و اظهار حقیقت یابی نکنم.

 


  • saba saba

بازوی قلمبیده

saba saba | سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر


قرص ها اثر می گذارند. این ریزه میزه های مهربون که فقط خوبی ازشون برمیاد و اگر هم گاهی عوارض دارند دست خودشان نیست. 

گاهی فکر می کنم تنها چیزی که باید توی این دنیا دوست داشت همین قرص هایی هستند که برای حال بدت می خوری و دو روزه مثل روز اول مثل تنظیمات کارخانه، قبراق و سرحال و شنگول منگول میشی.


این حال را دوست دارم مثل تمام حالاتی که دوست دارم. مثل غمی که عاشقش هستم، مثل شادیی  که زیباکننده ی واقعی است. هر حالتی باید وجود داشته باشد تا دیگری معنی پیدا کند. اگر غم نباشد شادی لذتی ندارد یا اگر تنهایی نباشد در جمع بودن خوش نمی گذرد یا بلعکس.

خلاصه اینکه هر آنچه هست را با تمام وجود حس کن و باهاش زندگی کن!


الان شکل این بازوی قلمبیده ی توی ایموجی ها هستم که توان تیشه را از دست فرهاد گرفتن و به تنهایی کوه کندن دارد. 

تا شارژم تموم نشده بریم که رفته باشم دنبال کارهای عقب افتاده دوران خمودگی!


:)

  • saba saba

ذهن تاب

saba saba | شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۵ ب.ظ | ۰ نظر

دنیا به این بزرگی، به این عظمت و شگفتی. با این همه آدم های جورواجور متفاوت در ظاهر و شخصیت. چرا آدم های مناسب هر فرد این قدر نایاب هستند! چرا وقتی یک حرفی می زنی که دلت میخواد طرف مقابل دقیقا آن گونه که  منظورت هست، بفهمه ، پس چرا نمی فهمه!!! 

چرا نمیشه دو تا آدم فکرها و ذهنیت هاشون و کلا هر چی تو کله دارند را با موافقت همدیگه، به صورت صوتی یا تصویری با هم مشترک بشن!!! 

وقتی به چیزی فکر می کنی طرف مقابل فقط با گرفتن دستت و لمس نبضت وارد ذهنت بشه و هر آنچه اونجاست رو به صورت تری دی روی صفحه ی بزرگی توی ذهن خودش ببینه! 

اسمش رو می ذاریم «ذهن‌تاب»!

محشر میشه به نظرم!!!



خوب این فعلا در حد ایده است و فانتزی! ولی یکی بیاد به من بگه من چه مرگمه که هیچکی حرفمو نمی فهمه. البته قبلا به این پاسخ ها رسیدم:

چون زیاد کتاب می خونی و مردم کتاب نمی خونن.

چون کوتاه و مختصر حرف می زنی و درک مطلبت نیاز به فکر زیاد داره و مردم از فکر کردن فراری هستن. هر کاری می کنند که فکر نکنن.

چون توقعت خیلی بالاست.

چون مبهم حرف می زنی.

و بالاخره 

چون مشکل از خودته عزیزم. تو نمی فهمی نه مردم!!! :(



...

فکر کنم گزینه آخر درست باشه.


...

میشه لطفا یکی بیاد ذهن تاب اختراع کنه!!! لطفا!!!

  • saba saba

تبادل غم

saba saba | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۱ ب.ظ | ۱ نظر
هر کس غمش  یک رنگی است یا ترکیبی از چند رنگ. غم من مثل دراژه های رنگی در یک ظرف آبی تیره است. با همان رنگ های شاد و چشم گیر و دلبر. برای همین است غم را دوست دارم مثل دراژه. توی دهانت که می گذاری رنگ می پاشد به زبانت و بعد مزه اش را حس می کنی، شیرین شیرین و شیرین. 

اما زود تمام می شود. چون کوچک است، نقلی است. بعد یکی دیگر تا همه کاسه ی آبی خالی شود. این همه شگفتی در درون داری و بیرون از تو سکوت است و چشم هایی که وقتی توی آینه به آنها زل می زنی اشک هایش آماده ی سرازیر شدن است.

...


 کاش آدم ها با هم بیشتر صادق بودند تا تبادل غم کنیم و طعم غم یکدیگر را بچشیم.


  • saba saba

شکوه و شکایت

saba saba | سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
در خواب بیدار بودن و بیدار خواب بودن برای هر کسی معنی و درک خاص دارد. هر کسی بنا به تجربه اش این معنا را درک خواهد کرد. اما من در عذابم از این آپشن انسانی‌ام. دلم می‌خواهد سرم را بکوبم دیوار تا خودِ ورّاجم که دائم دارد با خودم حرف می زند تکه تکه شود. اندازه دانه های خاکشیر شود که دیگر نشود با کنار هم قرار دادن ساخته شود. 
هی ور می زند، هی تز می دهد، حکم می کند، دستور می دهد، سرزنش می کند، رویا بافی های اضافی از نوع غلط زیادی می کند، ور می زند، ور می زند و می زند. خسته شدم از دست خودم. خسته شدم از دست خودم. می شود یکبار برای همیشه خفه خون بگیرد!!!

اینکه همه جا ساکت است صدای خرخر بقیه‌ی ساکنان خانه و آرامش خوابشان را می شنوم، ولی من بیدارم و در آرزوی خواب. اینکه صدای توی سرم سرحال و قبراق آماده است تا هی هر جمله اش را هزاران بار تکرار کند، عذاب است. عذابی تمام نشدنی و خلاص نشدنی. مگر اینکه از دست خودت خلاص شوی. 
و این اوضاع زمانی تشدید می شود که فیزیولوژیک بدن هم یک روی دست‌اندازی گیر کرده باشد. مثلا پریودی. این آپشن زنانه ی لعنتی، بی صاحاب، از زن بی خبر. هر ماه سر وقت سر می زند و گند می زند وسط زندگی ام، رویاهایم، برنامه هایم و تلاش هایم را با وقفه ای چند روزه مختل می کند و تا بخواهم برگردم سر برنامه کاری ام باید جان بکنم، گریه کنم، ناله کنم و کلی وقت حیف و میل شود این وسط. 

خدایا این اناث را ظریف و لطیف و مخملی آفریدی، کارت درسته قربونت برم، ولی این لکه دیگر چه بود زدی به دامنش!؟ فقط خودت می دانی و خودت! ما تسلیم! 




  • saba saba

پردازش شخصیت مان در ذهن دیگران

saba saba | شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۰ ب.ظ | ۰ نظر


مرد همسایه آواز می خواند. به لطف در و دیوار های نازک تر از کاغذ صدایش توی راهرو ساختمان اکو می شود. شعرش نامفهوم و گنگ است ولی صدایش زیباست. سکوت می کنم و به نوای آهنگین صدایش گوش می دهم و تصور می کنم چه شکلی است. شکم گنده و با کله ای خربزه ای شکل که ته خربزه اش یک مشت موی سیاه گذاشته بماند که اسمش را ریش بگذاریم! یا ...

 می دانم جوان است چون بچه ندارند، چون زنش را دیده ام که نوعروس است و به شدت مغرور. پس می باید جوان باشد.

در همین فکرهای مهربان بودم که صدای آوازش قطع شد و بعد صدای سشوار بلند شد. این صدا دیگر ذهنیتم را که می خواستم گول بزنم و پلیدش ندانم، قاپید. صای خشن و ممتد سشوار فریاد زد: این همان مردی است که زنش را کتک می‌زد. بعد برایش شیرین شیرنیا می‌خواند. این همان مردی که است بوی ادکلن اش، هرزه ی ساختمان است و چنان تند و فضا گستر و عجیب و غریب که وادار می شوی بینی ات را بگیری تا سردرد سراغت نیایید. 

از فریاد سشوار به خودم آمدم و بلند شدم به زندگی خودم برسم و خیال پردازی با صداها و نواهای بی معنی همسایه ها را به حال خود بگذارم. مثلا که من آدم حسابی هستم و از این جور آدم ها حداقلش، ده قدمی فاصله ی اجتماعی و فرهنگی دارم!!!


من هم موجودی هستم که وقتی سر بچه ها به زبان ترکی فریاد می زنم، وقتی عصبانی باشم غر می زنم، توی راهرو می پیچد و خدا می داند دیگرانی که صدایم به گوششان می خورد چه خیالی در موردم می پردازند.


لعنتی! واقعا چه خیالی در مورد من توی ذهن دارند!

کاش می شد شبی، نصف شبی بروم درون کله ی شنوندگان صدایم و هر چیز ار من با صدایم ساخته اند را پاک کنم و چیزهای قشنگ و دلفریب و زرق و برق دار بگذارم. 



 

  

  • saba saba

محکومین به تماشای برنامه کودک

saba saba | چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۰ ب.ظ | ۱ نظر

صداهای زیر و شاد و کودکانه دائم توی گوشم است. همه جای خانه را تسخیر کرده‌اند. توی خلوتگاه و توالت هم صدایشان می‌آید. فقط زیر دوش که باشی صدای آب بر آنها غلبه می کند، گاهی غرقشان می کند و گاهی ارتجاعش می دهد تا حد نافهمی. 

بله! ما محکومان به تماشای بیست و چهار ساعته برنامه‌های کودک و نوجوان. حس بدی نیست! حس خوبی هم نیست! یک حس خنثی است. تشکیل شده از مقادیری کلافگی و ملال.
 اعتراف می‌کنم بعضی از برنامه‌ها واقعا جذب کننده است و همان‌طور که داری آشپزی می‌کنی نگران چیکالتای خانم شهردار می‌شوی که چرا همیشه گم می‌شود، چرا دائم توی کیف دوشی شهردار نمی‌تمرگد و ذرتش را نوک نمی‌زند، حتما باید هر روز این همه دم و دستگاه و پاپی‌ها را به زحمت بیاندازد. یا نگران مایلو می‌شوی که چرا این بار در مدرسه بدرفتاری کرده است و چرا دست عروسک دوست دخترش را کنده است!!! 

اصلا چرا این فیکسی‌ها هر روز یک دردسر تازه دارند با چوساکای زشت و بدترکیب. چرا اینقدر اسم این شخصیت‌ها عجیب و غریب است که شب‌ها توی خواب هم دست از سرت بر نمی‌دارند و ذهنت روی تکرار اسم شان می رود. چوساکا، چوساکا، چیکالتا، چیکالتا!!! آن هم با صدای شخصیت های برنامه.

لعنتی‌های قدرتمند و تسخیر کننده‌ی مغز را دست کم نگیریم. این‌ها اثراتی بر آدم و ذهن می‌گذارند که آب از آب تکان نمی‌خورد، یعنی حسش نمی‌کنیم ولی تاثیرشان انکار ناشدنی است و بزرگ. عین آب روان در زیر فرشی از کاه.




 
  • saba saba